کفر نگو! خدا، سايه ندارد
شما را علي مي نامم، چون نامه ي بي امضايتان را با امضاي علي به پايان رسانده ايد! - نامه اي را که به وسيله ي فکس برايم فرستاده بوديد، دريافت کردم. به سختي توانستم آن را بخوانم. هم به دليل ريز بودن حروف تايپ شده – به سبک شب نامه! - و هم به دليل خرابي فکس خودم که مرکبش تمام شده بود. مرکب فکس را عوض خواهم کرد و اميدوارم که شما هم اگر خواستيد نامه ي جديدي بنويسيد، از حروف درشتي استفاده کنيد.
در نامه تان، من را نامسلمان و بي دين و کمونيست و ضد انقلاب و توده اي و سلطنت طلب و خائن و خادم به دشمنان اسلام و ايران ناميده ايد. چرا؟! چون در مطلب "علي معلم و بچه هاي مسجد پائين، دارند مي آيند"، روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علي آقا نقل کرده ام! و بعد هم نوشته ايد که:
(....... و من هم يکي از همان بچه هاي مسجد پائين هستم و نمي دانم که شما و همپالگي هاي داخلي و خارجي تان، منتظر کدام علي معلم هستيد که بيايد. چون، علي معلم ما بچه هاي مسجد پائين، با انقلاب اسلامي آمده است و اگر شما و علي آقا و علي تاجدار و علي سبز و علی سرخ و علی سفيد و عمامه اي و علي اوف و علي کراواتي و علي خارجه و علي بي مخ و علي با مخ و بقيه ي علي هاي ضد انقلابي، چشم بصيرت مي داشتيد او را مي ديديد! و...).
و بعد، از مظلوميت علي زمان "آيت الله سيد علي خامنه اي؟!" نوشته ايد و در وصف الحال ايشان، فرازهائي از نهج البلاغه را آورده ايد که:
(....، به خدائي که دانه را کفيد - شکافت - و جان را آفريد، اگر اين بيعت کنندگان نبودند، و ياران ، حجت بر من تمام نمي نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را بر نتابند، و به ياري گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته ي اين کار از دست مي گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناري مي داشتم، و مي ديديد که دنياي شما را به چيزي نمي شمارم و حکومت را پشيزي ارزش نمي گذارم). "خطبه 3 - صفحه اا".
بعد هم، من و همپالگي هايم "علي تاجدار و علي عمامه اي و علي سبز و ...." ديگران را از طرف "علي زمان" مورد خطاب قرار داده ايد و سند شيطان زدگي ما را هم از نهج البلاغه بيرون کشيده ايد که:
(....... شيطان را پشتوانه ي خود گرفتند؛ و او از آنان دامها بافت، در سينه هاشان جاي گرفت و در کنارشان پرورش يافت. پس آنچه مي ديدند شيطان بديشان مي نمود، و آنچه مي گفتند سخن او بود. به راه خطاشان برد و زشت را در ديده ي آنان آراست. شريک او شدند، و کردند و گفتند، چنانکه او خواست). "خطبه 7 - صفحه 13".
از اينکه خودتان را از جنس علي معلم و بچه هاي مسجد پائين به حساب آورده ايد و نه از جنس علي آقاي به قول خودتان "لات و کاسبکار و لومپن!"، معلوم مي شود که زبان نمادين داستان را خوب فهميده ايد و بر فهم شما از داستان ايرادي وارد نيست! بنابراين پاسخ شما را با استفاده از همان عناصر نمادين داستان مي دهم و مطمئن هستم که براي فهم آن، دچار مشکل نخواهيد شد.
در قبل از انقلاب، علي هائي بودند که نه تنها گوش به صداي "علي معلم "درونشان نمي دادند، بلکه ميدان را سپرده بودند به دست "علي کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "تاج"، هر بلائي که مي خواهد بر سر علي معلم ها بياورد. به زندانشان بيفکند. بکشد و يا تبعيدشان کند. و اگر چنان نمي کردند که کردند، نيازي به انقلاب نبود. و منظورم اصلا اين نيست که خود "تاج" ، علي معلمي در درونش نداشت و يا هرکسي در زمان "علی تاجدار" به زندان افکنده شد و يا تبعيد و يا کشته شد، علي معلم بود!
بعد از انقلاب، علي هائي پيدا شدند که باز نه تنها گوش به صداي "علي معلم" درونشان ندادند، بلکه ميدان را سپردند به دست "علي کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "علی عمامه" ، هر بلائي که مي خواهد بر سر علي معلم ها بياورد؛ به زندانشان افکند، بکشد و يا تبعيدشان کند. و منظورم اصلا اين نيست که خود "علی عمامه" ، علي معلمي در درونش نداشت و يا هر کسي که در زمان "علی عمامه" به زندان افکنده بشود و يا تبعيد و کشته، علي معلم است!
بنابراين اين سؤال پيش می آيد که علي معلم کيست؟!
پاسخ: علي معلم، بري از همه ي آن صفات بدي است که ما از آن تبري مي جوئيم و دارنده ي همه ي آن صفات خوبي است که ما به خودمان نسبت مي دهيم.
علي کاسبکار کيست؟!
پاسخ: علي کاسبکار، دارنده ي همه ي آن صفات بدي است که ما از آن تبري مي جوئيم و بري از همه ي آن صفات خوبي است که ما به خودمان نسبت مي دهيم.
در عين حال، در درون هر علي معلمي، علي کاسبکاري و در درون هر علي کاسبکاري، علي معلمي است!
علي تاجدار و علي عمامه اي، علی سبز و علی سفيد و علی سرخ و علي اف، علي کراواتي، سندوني، مکانيک، وزير، وکيل، مهندس، دکتر، انقلابي، فيلسوف، مسلمان، کافر، هنرمند، نويسنده، شاعر، مهاجر، تبعيدي و........، هم در درونشان علي کاسبکاري دارند و علي معلمي.
نمي گويم به "خود " تان نگاه کنيد، چرا که کار بسيار بسيار مشکلي است. مي گويم به اطرافتان نگاه کنيد و به اطرافيانتان؛ در خانواده، در مدرسه، در دانشگاه، در حوزه، در محيط کار، در مجلس، در دولت، درون گروهتان، سازمانتان، حزبتان، کانونتان، انجمنتان، و...، البته مشروط به آنکه نگاهتان از درون فيلتري عبور نکند که "خودي" را از "غير خودي" جدا مي کند، آنوقت، خواهيد ديد که چقدر آدمهاي اطرافتان، از بده و بستان هاي کاسبکارانه به دور هستند و به علي معلم هاي آرماني "با دين يا بي دين" مورد ادعايشان، نزديک؟!
شما نوشته ايد که چرا روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علي آقا نقل کرده ام. در مورد کاسبکار شدنش – و نه کاسبکار بودنش! - با شما هم عقيده هستم، اما چرا او را لات و لومپن ناميده ايد؟! نکند منظورتان اين باشد که هرکسي که با لهجه ي جنوب شهري حرف مي زند، لات و کاسبکار و لومپن است؟! نکند منکر اين باشيد که انقلاب را همان جنوب شهري ها بودند که به پيروزي رساندند؟! در اين صورت، چطور ادعا مي کنيد که از بچه هاي مسجد پائين هستيد؟! نه آقاي عزيز! علي آقا هم، يکي از همان جنوب شهري ها است که پيش از آنکه علي آقاي کاسبکار بشود، علي اي بوده است که مثل همه ي علي هاي جنوب شهري، از کله ي سحر تا بوق سگ، به دنبال تکه ي ناني مي دويده است که شايد از راه کسب حلال، شکم خودش و خانواده اش را سير کند. او هم مثل ما، در درونش علي معلمي داشته است و علي کاسبکاري. اما مناسبات غير عادلانه جامعه، علي معلم درون او را به گوشه اي رانده است و ميدان را داده است به دست علي کاسبکار او. در جامعه اي که مناسبات ناعادلانه بر آن حکم مي راند، علي کاسبکار نشدن، يک قاعده نيست، بلکه يک استثنا است. و براي علي معلم شدن، هم "هفت شهر عشق" را بر سر راه داريم وهم "هفت خوان جهنم" را!
حالا فهميديد که چرا من روايت انقلاب را از زبان علي آقا نقل کرده ام و نه از زبان آقاي علي اي که شما باشيد؟!
من، نه دشمني اي با "علی تاجدار " داشتم و نه دشمني اي با "علی عمامه"ای دارم. اما هرکس که بخواهد آن بالا بايستند و مدعي شود که سايه ي خدا است، مي گويم: "کفر نگو! خداوند سايه ندارد".
شما با استفاده ي ابزاري از نام اسلام و انقلاب و ادعای آنکه " علی معلم، با انقلاب آمده است"، متوجه نيستيد که تا چه حد، خودتان و اسلام و انقلاب و رهبران انقلابتان را دچار مشکل کرده ايد. چرا؟! چون اگر "علي معلم" مورد ادعاي شما، با انقلاب آمده بود، روزگار ايران و اسلام، به گونه اي نبود که اکنون هست!
اگر علی معلم، به همراه انقلاب آمده بود، کشت و کشتار های بدون محاکمه ی روزهای آغازين پس از پيروزی انقلاب نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آ مده بود، حمله به سفارت آمريکا و گروگان گيری و روي در رو قراردادن انقلاب با جهان وکشاندن ايران به جنگ با عراق و آنهمه شهيد و معلول و ناپديد شده نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، آزادی انديشه و بيان بود و اينهمه زندانی مدافع آزادی انديشه و بيان و کشتار پنج هزار نفرشان – آنهم در طول چندماه- در سال 67 و زنده در گور شدگان خاوران نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، ترورهای داخل و خارج و قتل های زنجيره ای نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، امکان تقلب در انتخابات و دعوای سبز و سفيد و سرخ و کشت و کشتار و تجاوز در کهريزک های پنهان و آشکار نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، "انقلاب" به "گوهر"، انقلاب ديگری بود و ... بگذرم!
و اينهم فرازهائي از عهدنامه ی اميرالمؤمنين علي عليه السلام که براي مالک اشتر نخعي نوشته است؛ همان "علی" ای که شما برای اثبات حقانيت خودتان و "علی زمان" تان، در بالا به کتاب او"نهج البلاغه" استناد کرده ايد:
خواهش می کنم آن را بخوانيد - نه با چشم علي کاسبکار درونتان، بلکه با چشم علي معلم درونتان؛ البته اگر هنوز او را نکشته باشيد! -
(نهج البلاغه. ترجمه ي دکتر سيد جعفر شهيدي. صفحه ي 325 عهدنامه ي 53):
(..........، و مالک! بدان که تو را به شهرهائي مي فرستم که دستخوش دگرگوني ها گرديده، گاه داد و گاه ستم ديده ، و مردم در کار هاي تو چنان مي نگرند که تو در کارهاي واليان پيش از خود مي نگري، و در باره ي تو آن مي گويند که در باره ي آنان مي گوئي............، و نيکوکاران را به نام نيکي توان شناخت که خدا از ايشان بر زبانهاي بندگانش جاري ساخت. پس نيکوترين اندوخته ي خود را کردار نيک بدان و هواي خويش را در اختيار گير، و........و مباش همچون جانوري شکاري که خوردنشان را غنيمت شماري! چه رعيت دو دسته اند: دسته اي برادر ديني تواند، و دسته اي ديگر در آفرينش با تو همانند. گناهي از ايشان سر مي زند، يا علت هائي بر آنان عارض مي شود، يا خواسته و نا خواسته خطائي بر دستشان مي رود. به خطاشان منگر، و از گناهشان در گذز، چنانکه دوست داري خدا بر تو ببخشايد و گناهانت را عفو فرمايد، چه تو برتر آناني، و آن که بر تو ولايت دارد از تو برتر است. و خدا از آن که تو را ولايت داد بالاتر، و او ساختن کارشان را از تو خواست و آنان را وسيلت آزمايش تو ساخت؛ و خود را آماده ي جنگ با خدا مکن که کيفر او را نتواني بر تافت – تحمل کرد - و در بخشش و آمرزش از او بي نيازي نخواهي يافت؛ و بر بخشش پشيمان مشو و بر کيفر شادي مکن، و به خشمي که تواني خود را از آن برهاني مشتاب، و مگو مرا گمارده اند و من مي فرمايم، و اطاعت امر را مي پايم – توقع دارم - چه اين کار دل را سياه کند و دين را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزديکي بلا و آفت، و اگر قدرتي که از آن برخورداري ، نخوتي در تو پديد آرد و خود را بزرگ بشماري، بزرگي حکومت پروردگار را که برتر از توست بنگر، که چيست، و قدرتي را که بر تو دارد و تو را بر خود آن قدرت نيست، که چنين نگريستن سرکشي تو را مي خواباند و تيزي تو را فرو مي نشاند و خرد رفته ات را به جاي باز مي گرداند. و...... و بايد از کارها آن را بيشتر دوست بداري که نه از حق بگذرد، و نه فروماند، و عدالت را فراگيرتر بود و رعيت را دلپذيرتر، که نا خوشنودي همگان خشنودي نزديکان را بي اثر گرداند، و خشم نزديکان خشنودي همگان را زياني نرساند، و به هنگام فراخي زندگاني، سنگيني بار نزديکان بر والي از همه ي افراد رعيت بيشتر است، و در روزگار گرفتاري ياري آنان از همه کمتر، و انصاف را از همه ناخوشتر دارند، و چون درخواست کنند فزونتر از ديگران ستهند و به هنگام عطا سپاس از همه کمتر گزارند، و چون به آنان ندهند ديرتر از همه عذر پذيرند، و در سختي روزگار شکيبايي را از همه کمتر پيشه گيرند، و همانا آنان که دين را پشتيبانند، و موجب انبوهي مسلمانان، و آماده ي پيکار با دشمنان، عامه ي مردمانند. پس بايد گرايش تو به آنان بود و ميلت به سوي ايشان. و از رعيت آن را از خود دورتر دار و با او دشمن باش که عيب مردم را بيشتر جويد، که همه مردم را عيب ها است و والي از هرکس سزاوارتر به پوشيدن آنها است. پس مبادا آنچه بر تو نهان است آشکار گرداني و بايد، آن را که برايت پيدا است بپوشاني، و داوري در آنچه از تو نهان است با خداي جهان است. پس چندان که تواني زشتي را بپوشان تا آن را که دوست داري بر رعيت پوشيده ماند، خدا بر تو بپوشاند. گره هر کينه را – که از مردم داري – بگشاي، و رشته ي هر دشمني را پاره نماي. خود را از آنچه برايت آشکار نيست نا آگاه گير و شتابان گفته ي سخن چين را مپذير، که سخن چين نرد خيانت بازد هر چند خود را همانند خيرخواهان سازد. و.................، و آن کس را بر ديگران بگزين که سخن تلخ حق را به تو بيشتر گويد، و آنچه کني يا گوئي – و خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد - کمتر ياريت کند. و به پارسايان و راستگويان بپيوند، و آنان را چنان بپرور که تو را فراوان نستايند، و با ستودن کاربيهوده اي که نکرده اي خاطرت را شاد ننمايند، که ستودن فراوان خود پسندي آرد، و به سرکشي وادارد. و............، و آيين پسنديده اي را بر هم مريز که بزرگان امت بدان رفتار نموده اند، و مردم بدان وسيلت به هم پيوسته اند، و رعيت با يکديگر سازش کرده اند، و آييني را منه که چيزي از سنت هاي نيک گذشته را زيان رساند، تا پاداش از آن نهنده ي سنت باشد و گناه شکستن آن بر تو بماند.
و با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکيمان فراوان سخن در ميان نه، در آنچه کار شهرهايت را استوار دارد و نظمي را که مردم پيش از تو بر آن بوده اند، بر قرار. و........................).
..................
توضيح: اين نامه را ، در چند سال پيش، پس از انتشار داستان " علی معلم و بچه های مسجد پائين...." از طرف يکی از خوانندگان دريافت کردم. و با اوضاع و احوالاتی که در اين چند ماه پيش آمده است، پس از انتشار مجدد داستان، چاپ مجدد آن نامه را هم ضروری دانستم.
در نامه تان، من را نامسلمان و بي دين و کمونيست و ضد انقلاب و توده اي و سلطنت طلب و خائن و خادم به دشمنان اسلام و ايران ناميده ايد. چرا؟! چون در مطلب "علي معلم و بچه هاي مسجد پائين، دارند مي آيند"، روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علي آقا نقل کرده ام! و بعد هم نوشته ايد که:
(....... و من هم يکي از همان بچه هاي مسجد پائين هستم و نمي دانم که شما و همپالگي هاي داخلي و خارجي تان، منتظر کدام علي معلم هستيد که بيايد. چون، علي معلم ما بچه هاي مسجد پائين، با انقلاب اسلامي آمده است و اگر شما و علي آقا و علي تاجدار و علي سبز و علی سرخ و علی سفيد و عمامه اي و علي اوف و علي کراواتي و علي خارجه و علي بي مخ و علي با مخ و بقيه ي علي هاي ضد انقلابي، چشم بصيرت مي داشتيد او را مي ديديد! و...).
و بعد، از مظلوميت علي زمان "آيت الله سيد علي خامنه اي؟!" نوشته ايد و در وصف الحال ايشان، فرازهائي از نهج البلاغه را آورده ايد که:
(....، به خدائي که دانه را کفيد - شکافت - و جان را آفريد، اگر اين بيعت کنندگان نبودند، و ياران ، حجت بر من تمام نمي نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را بر نتابند، و به ياري گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته ي اين کار از دست مي گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناري مي داشتم، و مي ديديد که دنياي شما را به چيزي نمي شمارم و حکومت را پشيزي ارزش نمي گذارم). "خطبه 3 - صفحه اا".
بعد هم، من و همپالگي هايم "علي تاجدار و علي عمامه اي و علي سبز و ...." ديگران را از طرف "علي زمان" مورد خطاب قرار داده ايد و سند شيطان زدگي ما را هم از نهج البلاغه بيرون کشيده ايد که:
(....... شيطان را پشتوانه ي خود گرفتند؛ و او از آنان دامها بافت، در سينه هاشان جاي گرفت و در کنارشان پرورش يافت. پس آنچه مي ديدند شيطان بديشان مي نمود، و آنچه مي گفتند سخن او بود. به راه خطاشان برد و زشت را در ديده ي آنان آراست. شريک او شدند، و کردند و گفتند، چنانکه او خواست). "خطبه 7 - صفحه 13".
از اينکه خودتان را از جنس علي معلم و بچه هاي مسجد پائين به حساب آورده ايد و نه از جنس علي آقاي به قول خودتان "لات و کاسبکار و لومپن!"، معلوم مي شود که زبان نمادين داستان را خوب فهميده ايد و بر فهم شما از داستان ايرادي وارد نيست! بنابراين پاسخ شما را با استفاده از همان عناصر نمادين داستان مي دهم و مطمئن هستم که براي فهم آن، دچار مشکل نخواهيد شد.
در قبل از انقلاب، علي هائي بودند که نه تنها گوش به صداي "علي معلم "درونشان نمي دادند، بلکه ميدان را سپرده بودند به دست "علي کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "تاج"، هر بلائي که مي خواهد بر سر علي معلم ها بياورد. به زندانشان بيفکند. بکشد و يا تبعيدشان کند. و اگر چنان نمي کردند که کردند، نيازي به انقلاب نبود. و منظورم اصلا اين نيست که خود "تاج" ، علي معلمي در درونش نداشت و يا هرکسي در زمان "علی تاجدار" به زندان افکنده شد و يا تبعيد و يا کشته شد، علي معلم بود!
بعد از انقلاب، علي هائي پيدا شدند که باز نه تنها گوش به صداي "علي معلم" درونشان ندادند، بلکه ميدان را سپردند به دست "علي کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "علی عمامه" ، هر بلائي که مي خواهد بر سر علي معلم ها بياورد؛ به زندانشان افکند، بکشد و يا تبعيدشان کند. و منظورم اصلا اين نيست که خود "علی عمامه" ، علي معلمي در درونش نداشت و يا هر کسي که در زمان "علی عمامه" به زندان افکنده بشود و يا تبعيد و کشته، علي معلم است!
بنابراين اين سؤال پيش می آيد که علي معلم کيست؟!
پاسخ: علي معلم، بري از همه ي آن صفات بدي است که ما از آن تبري مي جوئيم و دارنده ي همه ي آن صفات خوبي است که ما به خودمان نسبت مي دهيم.
علي کاسبکار کيست؟!
پاسخ: علي کاسبکار، دارنده ي همه ي آن صفات بدي است که ما از آن تبري مي جوئيم و بري از همه ي آن صفات خوبي است که ما به خودمان نسبت مي دهيم.
در عين حال، در درون هر علي معلمي، علي کاسبکاري و در درون هر علي کاسبکاري، علي معلمي است!
علي تاجدار و علي عمامه اي، علی سبز و علی سفيد و علی سرخ و علي اف، علي کراواتي، سندوني، مکانيک، وزير، وکيل، مهندس، دکتر، انقلابي، فيلسوف، مسلمان، کافر، هنرمند، نويسنده، شاعر، مهاجر، تبعيدي و........، هم در درونشان علي کاسبکاري دارند و علي معلمي.
نمي گويم به "خود " تان نگاه کنيد، چرا که کار بسيار بسيار مشکلي است. مي گويم به اطرافتان نگاه کنيد و به اطرافيانتان؛ در خانواده، در مدرسه، در دانشگاه، در حوزه، در محيط کار، در مجلس، در دولت، درون گروهتان، سازمانتان، حزبتان، کانونتان، انجمنتان، و...، البته مشروط به آنکه نگاهتان از درون فيلتري عبور نکند که "خودي" را از "غير خودي" جدا مي کند، آنوقت، خواهيد ديد که چقدر آدمهاي اطرافتان، از بده و بستان هاي کاسبکارانه به دور هستند و به علي معلم هاي آرماني "با دين يا بي دين" مورد ادعايشان، نزديک؟!
شما نوشته ايد که چرا روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علي آقا نقل کرده ام. در مورد کاسبکار شدنش – و نه کاسبکار بودنش! - با شما هم عقيده هستم، اما چرا او را لات و لومپن ناميده ايد؟! نکند منظورتان اين باشد که هرکسي که با لهجه ي جنوب شهري حرف مي زند، لات و کاسبکار و لومپن است؟! نکند منکر اين باشيد که انقلاب را همان جنوب شهري ها بودند که به پيروزي رساندند؟! در اين صورت، چطور ادعا مي کنيد که از بچه هاي مسجد پائين هستيد؟! نه آقاي عزيز! علي آقا هم، يکي از همان جنوب شهري ها است که پيش از آنکه علي آقاي کاسبکار بشود، علي اي بوده است که مثل همه ي علي هاي جنوب شهري، از کله ي سحر تا بوق سگ، به دنبال تکه ي ناني مي دويده است که شايد از راه کسب حلال، شکم خودش و خانواده اش را سير کند. او هم مثل ما، در درونش علي معلمي داشته است و علي کاسبکاري. اما مناسبات غير عادلانه جامعه، علي معلم درون او را به گوشه اي رانده است و ميدان را داده است به دست علي کاسبکار او. در جامعه اي که مناسبات ناعادلانه بر آن حکم مي راند، علي کاسبکار نشدن، يک قاعده نيست، بلکه يک استثنا است. و براي علي معلم شدن، هم "هفت شهر عشق" را بر سر راه داريم وهم "هفت خوان جهنم" را!
حالا فهميديد که چرا من روايت انقلاب را از زبان علي آقا نقل کرده ام و نه از زبان آقاي علي اي که شما باشيد؟!
من، نه دشمني اي با "علی تاجدار " داشتم و نه دشمني اي با "علی عمامه"ای دارم. اما هرکس که بخواهد آن بالا بايستند و مدعي شود که سايه ي خدا است، مي گويم: "کفر نگو! خداوند سايه ندارد".
شما با استفاده ي ابزاري از نام اسلام و انقلاب و ادعای آنکه " علی معلم، با انقلاب آمده است"، متوجه نيستيد که تا چه حد، خودتان و اسلام و انقلاب و رهبران انقلابتان را دچار مشکل کرده ايد. چرا؟! چون اگر "علي معلم" مورد ادعاي شما، با انقلاب آمده بود، روزگار ايران و اسلام، به گونه اي نبود که اکنون هست!
اگر علی معلم، به همراه انقلاب آمده بود، کشت و کشتار های بدون محاکمه ی روزهای آغازين پس از پيروزی انقلاب نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آ مده بود، حمله به سفارت آمريکا و گروگان گيری و روي در رو قراردادن انقلاب با جهان وکشاندن ايران به جنگ با عراق و آنهمه شهيد و معلول و ناپديد شده نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، آزادی انديشه و بيان بود و اينهمه زندانی مدافع آزادی انديشه و بيان و کشتار پنج هزار نفرشان – آنهم در طول چندماه- در سال 67 و زنده در گور شدگان خاوران نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، ترورهای داخل و خارج و قتل های زنجيره ای نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، امکان تقلب در انتخابات و دعوای سبز و سفيد و سرخ و کشت و کشتار و تجاوز در کهريزک های پنهان و آشکار نبود!
اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، "انقلاب" به "گوهر"، انقلاب ديگری بود و ... بگذرم!
و اينهم فرازهائي از عهدنامه ی اميرالمؤمنين علي عليه السلام که براي مالک اشتر نخعي نوشته است؛ همان "علی" ای که شما برای اثبات حقانيت خودتان و "علی زمان" تان، در بالا به کتاب او"نهج البلاغه" استناد کرده ايد:
خواهش می کنم آن را بخوانيد - نه با چشم علي کاسبکار درونتان، بلکه با چشم علي معلم درونتان؛ البته اگر هنوز او را نکشته باشيد! -
(نهج البلاغه. ترجمه ي دکتر سيد جعفر شهيدي. صفحه ي 325 عهدنامه ي 53):
(..........، و مالک! بدان که تو را به شهرهائي مي فرستم که دستخوش دگرگوني ها گرديده، گاه داد و گاه ستم ديده ، و مردم در کار هاي تو چنان مي نگرند که تو در کارهاي واليان پيش از خود مي نگري، و در باره ي تو آن مي گويند که در باره ي آنان مي گوئي............، و نيکوکاران را به نام نيکي توان شناخت که خدا از ايشان بر زبانهاي بندگانش جاري ساخت. پس نيکوترين اندوخته ي خود را کردار نيک بدان و هواي خويش را در اختيار گير، و........و مباش همچون جانوري شکاري که خوردنشان را غنيمت شماري! چه رعيت دو دسته اند: دسته اي برادر ديني تواند، و دسته اي ديگر در آفرينش با تو همانند. گناهي از ايشان سر مي زند، يا علت هائي بر آنان عارض مي شود، يا خواسته و نا خواسته خطائي بر دستشان مي رود. به خطاشان منگر، و از گناهشان در گذز، چنانکه دوست داري خدا بر تو ببخشايد و گناهانت را عفو فرمايد، چه تو برتر آناني، و آن که بر تو ولايت دارد از تو برتر است. و خدا از آن که تو را ولايت داد بالاتر، و او ساختن کارشان را از تو خواست و آنان را وسيلت آزمايش تو ساخت؛ و خود را آماده ي جنگ با خدا مکن که کيفر او را نتواني بر تافت – تحمل کرد - و در بخشش و آمرزش از او بي نيازي نخواهي يافت؛ و بر بخشش پشيمان مشو و بر کيفر شادي مکن، و به خشمي که تواني خود را از آن برهاني مشتاب، و مگو مرا گمارده اند و من مي فرمايم، و اطاعت امر را مي پايم – توقع دارم - چه اين کار دل را سياه کند و دين را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزديکي بلا و آفت، و اگر قدرتي که از آن برخورداري ، نخوتي در تو پديد آرد و خود را بزرگ بشماري، بزرگي حکومت پروردگار را که برتر از توست بنگر، که چيست، و قدرتي را که بر تو دارد و تو را بر خود آن قدرت نيست، که چنين نگريستن سرکشي تو را مي خواباند و تيزي تو را فرو مي نشاند و خرد رفته ات را به جاي باز مي گرداند. و...... و بايد از کارها آن را بيشتر دوست بداري که نه از حق بگذرد، و نه فروماند، و عدالت را فراگيرتر بود و رعيت را دلپذيرتر، که نا خوشنودي همگان خشنودي نزديکان را بي اثر گرداند، و خشم نزديکان خشنودي همگان را زياني نرساند، و به هنگام فراخي زندگاني، سنگيني بار نزديکان بر والي از همه ي افراد رعيت بيشتر است، و در روزگار گرفتاري ياري آنان از همه کمتر، و انصاف را از همه ناخوشتر دارند، و چون درخواست کنند فزونتر از ديگران ستهند و به هنگام عطا سپاس از همه کمتر گزارند، و چون به آنان ندهند ديرتر از همه عذر پذيرند، و در سختي روزگار شکيبايي را از همه کمتر پيشه گيرند، و همانا آنان که دين را پشتيبانند، و موجب انبوهي مسلمانان، و آماده ي پيکار با دشمنان، عامه ي مردمانند. پس بايد گرايش تو به آنان بود و ميلت به سوي ايشان. و از رعيت آن را از خود دورتر دار و با او دشمن باش که عيب مردم را بيشتر جويد، که همه مردم را عيب ها است و والي از هرکس سزاوارتر به پوشيدن آنها است. پس مبادا آنچه بر تو نهان است آشکار گرداني و بايد، آن را که برايت پيدا است بپوشاني، و داوري در آنچه از تو نهان است با خداي جهان است. پس چندان که تواني زشتي را بپوشان تا آن را که دوست داري بر رعيت پوشيده ماند، خدا بر تو بپوشاند. گره هر کينه را – که از مردم داري – بگشاي، و رشته ي هر دشمني را پاره نماي. خود را از آنچه برايت آشکار نيست نا آگاه گير و شتابان گفته ي سخن چين را مپذير، که سخن چين نرد خيانت بازد هر چند خود را همانند خيرخواهان سازد. و.................، و آن کس را بر ديگران بگزين که سخن تلخ حق را به تو بيشتر گويد، و آنچه کني يا گوئي – و خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد - کمتر ياريت کند. و به پارسايان و راستگويان بپيوند، و آنان را چنان بپرور که تو را فراوان نستايند، و با ستودن کاربيهوده اي که نکرده اي خاطرت را شاد ننمايند، که ستودن فراوان خود پسندي آرد، و به سرکشي وادارد. و............، و آيين پسنديده اي را بر هم مريز که بزرگان امت بدان رفتار نموده اند، و مردم بدان وسيلت به هم پيوسته اند، و رعيت با يکديگر سازش کرده اند، و آييني را منه که چيزي از سنت هاي نيک گذشته را زيان رساند، تا پاداش از آن نهنده ي سنت باشد و گناه شکستن آن بر تو بماند.
و با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکيمان فراوان سخن در ميان نه، در آنچه کار شهرهايت را استوار دارد و نظمي را که مردم پيش از تو بر آن بوده اند، بر قرار. و........................).
..................
توضيح: اين نامه را ، در چند سال پيش، پس از انتشار داستان " علی معلم و بچه های مسجد پائين...." از طرف يکی از خوانندگان دريافت کردم. و با اوضاع و احوالاتی که در اين چند ماه پيش آمده است، پس از انتشار مجدد داستان، چاپ مجدد آن نامه را هم ضروری دانستم.