Tuesday, April 12, 2016


کفر نگو! خدا، سايه ندارد


شما را علي مي نامم، چون نامه ي بي امضايتان را با امضاي علي به پايان رسانده ايد! - نامه اي را که به وسيله ي فکس برايم فرستاده بوديد، دريافت کردم. به سختي توانستم آن را بخوانم. هم به دليل ريز بودن حروف تايپ شده – به سبک شب نامه! - و هم به دليل خرابي فکس خودم که مرکبش تمام شده بود. مرکب فکس را عوض خواهم کرد و اميدوارم که شما هم اگر خواستيد نامه ي جديدي بنويسيد، از حروف درشتي استفاده کنيد.

در نامه تان، من را نامسلمان و بي دين و کمونيست و ضد انقلاب و توده اي و سلطنت طلب و خائن و خادم به دشمنان اسلام و ايران ناميده ايد. چرا؟! چون در مطلب "علي معلم و بچه هاي مسجد پائين، دارند مي آيند"، روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علي آقا نقل کرده ام! و بعد هم نوشته ايد که:
(....... و من هم يکي از همان بچه هاي مسجد پائين هستم و نمي دانم که شما و همپالگي هاي داخلي و خارجي تان، منتظر کدام علي معلم هستيد که بيايد. چون، علي معلم ما بچه هاي مسجد پائين، با انقلاب اسلامي آمده است و اگر شما و علي آقا و علي تاجدار و علي سبز و علی سرخ و علی سفيد و عمامه اي و علي اوف و علي کراواتي و علي خارجه و علي بي مخ و علي با مخ و بقيه ي علي هاي ضد انقلابي، چشم بصيرت مي داشتيد او را مي ديديد! و...).
و بعد، از مظلوميت علي زمان "آيت الله سيد علي خامنه اي؟!" نوشته ايد و در وصف الحال ايشان، فرازهائي از نهج البلاغه را آورده ايد که:
(....، به خدائي که دانه را کفيد - شکافت - و جان را آفريد، اگر اين بيعت کنندگان نبودند، و ياران ، حجت بر من تمام نمي نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را بر نتابند، و به ياري گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته ي اين کار از دست مي گذاشتم و پايانش را چون آغازش مي انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناري مي داشتم، و مي ديديد که دنياي شما را به چيزي نمي شمارم و حکومت را پشيزي ارزش نمي گذارم). "خطبه 3 - صفحه اا".
بعد هم، من و همپالگي هايم "علي تاجدار و علي عمامه اي و علي سبز و ...." ديگران را از طرف "علي زمان" مورد خطاب قرار داده ايد و سند شيطان زدگي ما را هم از نهج البلاغه بيرون کشيده ايد که:
(....... شيطان را پشتوانه ي خود گرفتند؛ و او از آنان دامها بافت، در سينه هاشان جاي گرفت و در کنارشان پرورش يافت. پس آنچه مي ديدند شيطان بديشان مي نمود، و آنچه مي گفتند سخن او بود. به راه خطاشان برد و زشت را در ديده ي آنان آراست. شريک او شدند، و کردند و گفتند، چنانکه او خواست). "خطبه 7 - صفحه 13".
از اينکه خودتان را از جنس علي معلم و بچه هاي مسجد پائين به حساب آورده ايد و نه از جنس علي آقاي به قول خودتان "لات و کاسبکار و لومپن!"، معلوم مي شود که زبان نمادين داستان را خوب فهميده ايد و بر فهم شما از داستان ايرادي وارد نيست! بنابراين پاسخ شما را با استفاده از همان عناصر نمادين داستان مي دهم و مطمئن هستم که براي فهم آن، دچار مشکل نخواهيد شد.
در قبل از انقلاب، علي هائي بودند که نه تنها گوش به صداي "علي معلم "درونشان نمي دادند، بلکه ميدان را سپرده بودند به دست "علي کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "تاج"، هر بلائي که مي خواهد بر سر علي معلم ها بياورد. به زندانشان بيفکند. بکشد و يا تبعيدشان کند. و اگر چنان نمي کردند که کردند، نيازي به انقلاب نبود. و منظورم اصلا اين نيست که خود "تاج" ، علي معلمي در درونش نداشت و يا هرکسي در زمان "علی تاجدار" به زندان افکنده شد و يا تبعيد و يا کشته شد، علي معلم بود!
بعد از انقلاب، علي هائي پيدا شدند که باز نه تنها گوش به صداي "علي معلم" درونشان ندادند، بلکه ميدان را سپردند به دست "علي کاسبکار" درونشان که زير سايه ي "علی عمامه" ، هر بلائي که مي خواهد بر سر علي معلم ها بياورد؛ به زندانشان افکند، بکشد و يا تبعيدشان کند. و منظورم اصلا اين نيست که خود "علی عمامه" ، علي معلمي در درونش نداشت و يا هر کسي که در زمان "علی عمامه" به زندان افکنده بشود و يا تبعيد و کشته، علي معلم است!
بنابراين اين سؤال پيش می آيد که علي معلم کيست؟!

پاسخ: علي معلم، بري از همه ي آن صفات بدي است که ما از آن تبري مي جوئيم و دارنده ي همه ي آن صفات خوبي است که ما به خودمان نسبت مي دهيم.
علي کاسبکار کيست؟!

پاسخ: علي کاسبکار، دارنده ي همه ي آن صفات بدي است که ما از آن تبري مي جوئيم و بري از همه ي آن صفات خوبي است که ما به خودمان نسبت مي دهيم.
در عين حال، در درون هر علي معلمي، علي کاسبکاري و در درون هر علي کاسبکاري، علي معلمي است!
علي تاجدار و علي عمامه اي، علی سبز و علی سفيد و علی سرخ و علي اف، علي کراواتي، سندوني، مکانيک، وزير، وکيل، مهندس، دکتر، انقلابي، فيلسوف، مسلمان، کافر، هنرمند، نويسنده، شاعر، مهاجر، تبعيدي و........، هم در درونشان علي کاسبکاري دارند و علي معلمي.
نمي گويم به "خود " تان نگاه کنيد، چرا که کار بسيار بسيار مشکلي است. مي گويم به اطرافتان نگاه کنيد و به اطرافيانتان؛ در خانواده، در مدرسه، در دانشگاه، در حوزه، در محيط کار، در مجلس، در دولت، درون گروهتان، سازمانتان، حزبتان، کانونتان، انجمنتان، و...، البته مشروط به آنکه نگاهتان از درون فيلتري عبور نکند که "خودي" را از "غير خودي" جدا مي کند، آنوقت، خواهيد ديد که چقدر آدمهاي اطرافتان، از بده و بستان هاي کاسبکارانه به دور هستند و به علي معلم هاي آرماني "با دين يا بي دين" مورد ادعايشان، نزديک؟!
شما نوشته ايد که چرا روايت انقلاب را از زبان آدم لات و کاسبکار و لومپني مثل علي آقا نقل کرده ام. در مورد کاسبکار شدنش – و نه کاسبکار بودنش! - با شما هم عقيده هستم، اما چرا او را لات و لومپن ناميده ايد؟! نکند منظورتان اين باشد که هرکسي که با لهجه ي جنوب شهري حرف مي زند، لات و کاسبکار و لومپن است؟! نکند منکر اين باشيد که انقلاب را همان جنوب شهري ها بودند که به پيروزي رساندند؟! در اين صورت، چطور ادعا مي کنيد که از بچه هاي مسجد پائين هستيد؟! نه آقاي عزيز! علي آقا هم، يکي از همان جنوب شهري ها است که پيش از آنکه علي آقاي کاسبکار بشود، علي اي بوده است که مثل همه ي علي هاي جنوب شهري، از کله ي سحر تا بوق سگ، به دنبال تکه ي ناني مي دويده است که شايد از راه کسب حلال، شکم خودش و خانواده اش را سير کند. او هم مثل ما، در درونش علي معلمي داشته است و علي کاسبکاري. اما مناسبات غير عادلانه جامعه، علي معلم درون او را به گوشه اي رانده است و ميدان را داده است به دست علي کاسبکار او. در جامعه اي که مناسبات ناعادلانه بر آن حکم مي راند، علي کاسبکار نشدن، يک قاعده نيست، بلکه يک استثنا است. و براي علي معلم شدن، هم "هفت شهر عشق" را بر سر راه داريم وهم "هفت خوان جهنم" را!
حالا فهميديد که چرا من روايت انقلاب را از زبان علي آقا نقل کرده ام و نه از زبان آقاي علي اي که شما باشيد؟!
من، نه دشمني اي با "علی تاجدار " داشتم و نه دشمني اي با "علی عمامه"ای دارم. اما هرکس که بخواهد آن بالا بايستند و مدعي شود که سايه ي خدا است، مي گويم: "کفر نگو! خداوند سايه ندارد".
شما با استفاده ي ابزاري از نام اسلام و انقلاب و ادعای آنکه " علی معلم، با انقلاب آمده است"، متوجه نيستيد که تا چه حد، خودتان و اسلام و انقلاب و رهبران انقلابتان را دچار مشکل کرده ايد. چرا؟! چون اگر "علي معلم" مورد ادعاي شما، با انقلاب آمده بود، روزگار ايران و اسلام، به گونه اي نبود که اکنون هست!
اگر علی معلم، به همراه انقلاب آمده بود، کشت و کشتار های بدون محاکمه ی روزهای آغازين پس از پيروزی انقلاب نبود!

اگر علی معلم با انقلاب آ مده بود، حمله به سفارت آمريکا و گروگان گيری و روي در رو قراردادن انقلاب با جهان وکشاندن ايران به جنگ با عراق و آنهمه شهيد و معلول و ناپديد شده نبود!

اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، آزادی انديشه و بيان بود و اينهمه زندانی مدافع آزادی انديشه و بيان و کشتار پنج هزار نفرشان – آنهم در طول چندماه- در سال 67 و زنده در گور شدگان خاوران نبود!

اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، ترورهای داخل و خارج و قتل های زنجيره ای نبود!

اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، امکان تقلب در انتخابات و دعوای سبز و سفيد و سرخ و کشت و کشتار و تجاوز در کهريزک های پنهان و آشکار نبود!

اگر علی معلم با انقلاب آمده بود، "انقلاب" به "گوهر"، انقلاب ديگری بود و ... بگذرم!

و اينهم فرازهائي از عهدنامه ی اميرالمؤمنين علي عليه السلام که براي مالک اشتر نخعي نوشته است؛ همان "علی" ای که شما برای اثبات حقانيت خودتان و "علی زمان" تان، در بالا به کتاب او"نهج البلاغه" استناد کرده ايد:

خواهش می کنم آن را بخوانيد - نه با چشم علي کاسبکار درونتان، بلکه با چشم علي معلم درونتان؛ البته اگر هنوز او را نکشته باشيد! -
(نهج البلاغه. ترجمه ي دکتر سيد جعفر شهيدي. صفحه ي 325 عهدنامه ي 53):
(..........، و مالک! بدان که تو را به شهرهائي مي فرستم که دستخوش دگرگوني ها گرديده، گاه داد و گاه ستم ديده ، و مردم در کار هاي تو چنان مي نگرند که تو در کارهاي واليان پيش از خود مي نگري، و در باره ي تو آن مي گويند که در باره ي آنان مي گوئي............، و نيکوکاران را به نام نيکي توان شناخت که خدا از ايشان بر زبانهاي بندگانش جاري ساخت. پس نيکوترين اندوخته ي خود را کردار نيک بدان و هواي خويش را در اختيار گير، و........و مباش همچون جانوري شکاري که خوردنشان را غنيمت شماري! چه رعيت دو دسته اند: دسته اي برادر ديني تواند، و دسته اي ديگر در آفرينش با تو همانند. گناهي از ايشان سر مي زند، يا علت هائي بر آنان عارض مي شود، يا خواسته و نا خواسته خطائي بر دستشان مي رود. به خطاشان منگر، و از گناهشان در گذز، چنانکه دوست داري خدا بر تو ببخشايد و گناهانت را عفو فرمايد، چه تو برتر آناني، و آن که بر تو ولايت دارد از تو برتر است. و خدا از آن که تو را ولايت داد بالاتر، و او ساختن کارشان را از تو خواست و آنان را وسيلت آزمايش تو ساخت؛ و خود را آماده ي جنگ با خدا مکن که کيفر او را نتواني بر تافت – تحمل کرد - و در بخشش و آمرزش از او بي نيازي نخواهي يافت؛ و بر بخشش پشيمان مشو و بر کيفر شادي مکن، و به خشمي که تواني خود را از آن برهاني مشتاب، و مگو مرا گمارده اند و من مي فرمايم، و اطاعت امر را مي پايم – توقع دارم - چه اين کار دل را سياه کند و دين را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزديکي بلا و آفت، و اگر قدرتي که از آن برخورداري ، نخوتي در تو پديد آرد و خود را بزرگ بشماري، بزرگي حکومت پروردگار را که برتر از توست بنگر، که چيست، و قدرتي را که بر تو دارد و تو را بر خود آن قدرت نيست، که چنين نگريستن سرکشي تو را مي خواباند و تيزي تو را فرو مي نشاند و خرد رفته ات را به جاي باز مي گرداند. و...... و بايد از کارها آن را بيشتر دوست بداري که نه از حق بگذرد، و نه فروماند، و عدالت را فراگيرتر بود و رعيت را دلپذيرتر، که نا خوشنودي همگان خشنودي نزديکان را بي اثر گرداند، و خشم نزديکان خشنودي همگان را زياني نرساند، و به هنگام فراخي زندگاني، سنگيني بار نزديکان بر والي از همه ي افراد رعيت بيشتر است، و در روزگار گرفتاري ياري آنان از همه کمتر، و انصاف را از همه ناخوشتر دارند، و چون درخواست کنند فزونتر از ديگران ستهند و به هنگام عطا سپاس از همه کمتر گزارند، و چون به آنان ندهند ديرتر از همه عذر پذيرند، و در سختي روزگار شکيبايي را از همه کمتر پيشه گيرند، و همانا آنان که دين را پشتيبانند، و موجب انبوهي مسلمانان، و آماده ي پيکار با دشمنان، عامه ي مردمانند. پس بايد گرايش تو به آنان بود و ميلت به سوي ايشان. و از رعيت آن را از خود دورتر دار و با او دشمن باش که عيب مردم را بيشتر جويد، که همه مردم را عيب ها است و والي از هرکس سزاوارتر به پوشيدن آنها است. پس مبادا آنچه بر تو نهان است آشکار گرداني و بايد، آن را که برايت پيدا است بپوشاني، و داوري در آنچه از تو نهان است با خداي جهان است. پس چندان که تواني زشتي را بپوشان تا آن را که دوست داري بر رعيت پوشيده ماند، خدا بر تو بپوشاند. گره هر کينه را – که از مردم داري – بگشاي، و رشته ي هر دشمني را پاره نماي. خود را از آنچه برايت آشکار نيست نا آگاه گير و شتابان گفته ي سخن چين را مپذير، که سخن چين نرد خيانت بازد هر چند خود را همانند خيرخواهان سازد. و.................، و آن کس را بر ديگران بگزين که سخن تلخ حق را به تو بيشتر گويد، و آنچه کني يا گوئي – و خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد - کمتر ياريت کند. و به پارسايان و راستگويان بپيوند، و آنان را چنان بپرور که تو را فراوان نستايند، و با ستودن کاربيهوده اي که نکرده اي خاطرت را شاد ننمايند، که ستودن فراوان خود پسندي آرد، و به سرکشي وادارد. و............، و آيين پسنديده اي را بر هم مريز که بزرگان امت بدان رفتار نموده اند، و مردم بدان وسيلت به هم پيوسته اند، و رعيت با يکديگر سازش کرده اند، و آييني را منه که چيزي از سنت هاي نيک گذشته را زيان رساند، تا پاداش از آن نهنده ي سنت باشد و گناه شکستن آن بر تو بماند.
و با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکيمان فراوان سخن در ميان نه، در آنچه کار شهرهايت را استوار دارد و نظمي را که مردم پيش از تو بر آن بوده اند، بر قرار. و........................).
..................

توضيح: اين نامه را ، در چند سال پيش، پس از انتشار داستان " علی معلم و بچه های مسجد پائين...." از طرف يکی از خوانندگان دريافت کردم. و با اوضاع و احوالاتی که در اين چند ماه پيش آمده است، پس از انتشار مجدد داستان، چاپ مجدد آن نامه را هم ضروری دانستم.

ادبيات "من" ايرانی، در دادگاهی خودمانی




آه جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، ما، در آن سی سال بوديد و گناهکار نبوديم شما. واقعا، ما، می دانستند که انقلاب آمديد در تظاهرات و شاه فراری شدند. در واقع، مسئولان رژيم شاه را آوردند به ما که شما اعدامشان شديد. حقيقتا، هيچکس از ما، درآنها که تقصيری نداريد شما. در واقع، بعدهم، آنجا بوديد که سفارت آمريکا را گرفتند وبعد هم ميانجيگری کرديم و پس داده شدند به خودما.

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، جنگ شدند که از آنها ياد بگيريم برای آباد کردن اراضی مان. واقعآ، خيلی خوب هم کشته و معلول و آواره شديم با شما و آنها که بالاخره صلح بشويم در اين دنيا. در حقيقت، بعد از صلح هم خواستند که نباشيم و رديفتان کرديم در چپ و راستشان که کداميک ازاين ها را می خواهيم:" اسلام. دموکراسی غربی يا ديکتاتوری پرلتاريا؟". در واقع، با ما هستند يا با غير از ما؟ و حقيقتا، بعد که روشن کردند، تمام کرديد کارشان را و بعدش که به سر کارمان بازگشتيم، چند هزار دفعه دهانشان را پر کردند از شيرينی. در حقيقت، اکثرا، شيرينی زبان و نان خامه ای می خورديم و گاهی هم چلوکباب کوبيده و برگ و باقلا پلو و عدس پلو و خورشت قيمه و خلاصه از اينجور غذاها و بعدش هم کشمش و خرما و در ماه رمضان هم، پشمک و زولبيا. واقعا، شما، در آن زمان، در جائی ميان وزارت داخله و خارجه بودند و آنها، درحال گرفتن ضد انقلاب و زمين و خانه و مغازه و ديپلم و تئاتر و سينما و نويسنده و هنرمند و شاعر و ديپلم وليسانس و دکترا و پست و مقام و جايزه ها و ما هم در همين جا؛ در خدمت شما که با هم تظاهر کنيم به اسلام و جمهوری ودموکراسی غربی و ديکتاتوری پرولتاريا و اينطور چيزها. در حقيقت، تا آنجا هستيد، می خواهيم که تظاهر کنند به اسلام و تا اينجا بوديد، می خواهند که تظاهر کنيم به کفر. در واقع، چه می توانند بکنند اينها؟!

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، پس از اينهمه سال ها، چهل ميليون برای شما. حقيقتا، چهل ميليون برای ما. در واقع، چهل ميليون برای آنها. در حقيقت، چهل ميليون هم شما و ما و آنها. واقعا، دعوتمان کرديد که رفتند برايمان برعليه اين و آن "شعار"ی بدهيد. حقيقتا، می روند. کفش و کلاه می کنيم با شما. گاهی سبز می پوشيم، گاهی سفيد، گاهی سرخ و يک وقت هائی هم کمان رنگين های قرو قاطی- بستگی به مجلسش دارد- گاهی جوان می شوند و نعره می زنيد. در واقع، گاهی پير می شديم وطوری حرف می زدند که انگار صدايتان از ته چاهشان درمی آييم. در حقيقت،ما که کارخلافی نکردند به خدا اگر دستورداشتيد و دستگيری و تجاوزو قتل و اينطور چيزها. حقيقتا، گاهی هم بعضی ازحاضران در مجلس را می شناختند و گاهی هم نمي شناختيم و در ميان آنهائی که می شناختيد حتی اگر سابقه ی خوبی هم در گذشته ها می داشتيم، اما از کجا بدانند که امروز در کجا ايستاده ايد؟

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، ساواک و واواک و ساواما و ما وامائی که ندارند بفرستيمتان تحقيقات کنند. در واقع، خانه هم که نمی توانند بنشينيم و بگويند که نمی آييد. حقيقتا، می آيند و دعوتمان می کنيم. واقعا، ما هم می روند. در حقيقت، آنجا، می آمديم و دعوتشان می کردند که برويم و برايتان سخنرانی اسلامی بکنيد. واقعا، اينجا می آييم و دعوتمان می کنند که بروند سخنرانی "کافر"ی بکنيم. در حقيقت، دلشان را هم به اين خوش کرده ايم که وسط سخنرانی های کافری شان، - برای روز مبادا- چشمکی هم به صحرای اسلام بزنيد، مثل آنجا که وسط سخنرانی های اسلامی تان - برای روز مبادا- چشمکی هم به صحرای کافری می زنيم. واقعا، در آخر سخنرانی ها هم بايد ذکر خيری بکنند از صاحب مجلس که همه اش دروغ هستيد. در واقع، اگرهم نيمچه حقيقتی داريم، ولی به آن شوری هم نبوديد که تعريف می کنيم.

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، ما، چه کنيد؟ حقيقتا، مگر می شود به مجلسی برای سخنرانی بروند و در پايان آن از صاحب مجلس تعريف و تمجيدی نکنيم؟! واقعا، بلی می شد! در واقع اما بعدش چه می شود؟! در حقيقت، بعدش دعوتشان نمی کنند و يا اگر هم می کرديد، دفعه ی اول، نغی می زديم و نصف آنچه قرار بود بدهيد، می دهند و اگر گله ای هم بکنيد، ديگر دعوتشان نمی کنند و اگر وارد اعتراضات شويم، توی چشمشان نگاه می کنيد ومی گويند: " ما، فکر می کردند که پدران و مادران شما به کانديداهای ما رأی داده بوده ايد. ولی نمی دانستند که به کانديداهای دشمنان ما رأی می داده بوديد!". واقعا، آنوقت، می رويم و در روزنامه ها می نويسند که: " بلی. اينها، همان هائی هستيم که پدر و مادرهايشان جنايت کارهستيد و اگر راست می گويند و اين طور نبوده ايم ، بروند و چندتائی از آنها را بياوريم و بسپارند به دست ما که حکم اعدامشان را صادر کنيد و تير خلاص را هم خودشان بزنيم که فکر نکنيم به خاطر دشمنی تاريخی ای که داشته ايد و برای روز مبادا، خودمان دست هايشان را به خون آنها آلوده کرده ايد و به آنها تير خلاص زده اند!".

آه! جناب رئيس دادکاه!

حقيقتا، می بينند که به قول آقا صادق گرفتار چه زندگی سگی ای شده اند؟!در واقع، حالا ای کاش به همان کشتن و تير خلاص زدن است. در حقيقت، از ما می خواهيم که کاسه کاسه عرق بخورند. آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، در آنجا هستيد، به شيشه ی ماأالشعير توی دستمان می گويند شيشه ی آبجو. در حقيقت، حالا که دراينجا آمده اند، به شيشه ی آبجو توی دستشان می گوئيم ماألشعير! در واقع، از شما چه پنهان جناب رئيس دادگاه! آنها هم اولش که توی ميهمانی های خصوصی مان بوديد، کاسه ی عرق را دادند به دستشان و شما هم فی الفور سرکشيدند. حقيقتا، اما يادتان می آيد که چه گفتند شما؟ واقعا، گفتيم نخير، آب معدنی بايد باشد. حقيقتا، باور نمی کنيد ديگر. واقعا، آنجا ماألشعير را می بينند می گفتيد که آبجو است و در اينجا، کاسه ی پر از عرق را می ديدند و می گوئيد که نخير، آب معدنی است انشألله.

آه جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، همه جا، همين شماها هستيم. واقعا، همه جا پرونده می سازيد اين ها. در حقيقت، همين چيزها باعث شد که در ميان سخنرانيشان، يک پرده بالا می گيريم و فرياد زدند و از سانسوری می گفتند که در صحرای کربلا بر سخنرانی "حر" روا داشته بوديم. واقعا، ، گويا ، بعدهم سخن را کشانده ايم به احوالات خودشان در ديار اسلام و گفته اند که سانسورچی، قصه ی شما را خوانده است و بعدش تلفن زده ايم به شما و پرسيده اند که می خواهيد بدانيد که ما هم مثل قهرمان آن قصه تان اهل عرق خوری و فسق و فجورات هستيد؟ در حقيقت، اتفاقا،آن سانسور چی را می شناختيد که در همه ی عمرمان يک دانه کتاب هم نخوانده بود. در واقع، آن شب همه ی مستمعين موجود، از خنده، دلشان را گرفته بوديم و ريسه می رفتيد، به خدا.

آه! جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، اما می دانيد که همانها که به قول خودشان به اندازه ی موهای سرمان کتاب خوانده ايد و از خنده روده بر شده بوديم. در واقع، بعدها هم، يک شب در يکی از همين ممالک خارجی، چه بلائی بر سر شما آورده بوديم؟ حقيقتا، داريد توی خيابان می رفتيم به يک جائی که يکدفعه متوجه می شديد که در اين طرف و آن طرف، دوستانشان توی تاريکی های خيابان کمين کرده ايم و دارند زاغ سيای آنها را چوب می زنيم. در واقع، خودشان را می کشانيد به گوشه ای در تاريکی و نگاه می کرديم و می بينيد که بعله، همان دوستان گرمابه و گلستان خودشان هستيم که چون قهرمان يکی از قصه هايشان، وقتی سفری به خارج خواهد داشت، عيالش را قال می گذارد و رفته است به "سکس شاپ". در حقيقت، حالا، توی تاريکی مخفی شده ايم و تعقيبتان کردند که ببينيم آيا خودشان هم که حالا به خارج آمده ايم، مثل قهرمان آن قصه تان، سری به "سکس شاپ" می زنند يا نمی زنيد.

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، اين ها، همان ها هستيم که تا در آنجا بوديد تظاهر به ديکتاتوری می کردند و حالا که به اينجا آمده ايم تظاهر به "دمکراسی" می کنيد. در حقيقت، در آنجا به همسرانشان می گفتيد "عيال" و اگر پشت به ما می کردند و به دلايلی با شما نمی دادند، کتکشان می زدند و اگر کارتان به دادگاه می کشيد، به قاضی می گفتيم که " چکارش کنيم حاجی آقا. آخه تمکين نمی کنيد آن ضعيفه ها!". واقعا، همين ها هستند که حالا سوپر دموکرات شده ايم و يقه تان را چاک می زنند برای آزادی نسوان و از شما می خواهيم که هرچه زودتر قضيه ی ديکتاتوری و عقب ماندگی مملکت را تمام کنند و اسلام آوردند بر سر کار.

آه، جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، اين ها همانهائی هستيم که می خواستيد قاضی، دکتر و مهندس و وکيل و نويسنده و شاعر و دانشمند و هنرمند و فيلسوف و جامعه شناس و روانشناس و فلان و فلان شناس بشوند. واقعا، يادتان می آيد که چطور پاشنه ی در خانه مان را برداشته بوديم و آنها را استاد استاد صدا می کرديد؟! در واقع، يک شب در جائی ميهمان بوديم و صاحب خانه گفتيد يکی از مريدان سابق حالش خوش نبود. در حقيقت، پرسيدند که اسمش چيست. واقعا، اسمش را نگفتيم. حقيقتا، می خواستند سورپرايز کنيد. در واقع، شماره ی تلفن را گرفتند و بعد هم گوشی را داديم. در حقيقت، وقتی فهميدند که آنها هستيم. واقعا، پاشنه ی دهنشان را کشيديم و هرچه از دهنمان بيرون آمد، گفتيد. در حقيقت، خوب، چکارش می شود کرد. در واقع، دلمان می سوزد برای شما. واقعا، از خالی بندهای بالاتر از خودمان رودست خورده اند. حقيقتا، ماليخوليا گرفته ايد.

آه! جناب رئس دادگاه!

واقعا،همه اش فکر می کنند که چون اين بالا بالا ها، حتی دکتری نخوانده است، مانع می شده ايم و نمی گذارد که بيائيد آن بالا و برای خودتان ديپلم و ليسانس و قهرمان بشويم، مراد شويد، شاه شوند و مرجع تقليد و فقيه شويم . در حقيقت، وقتی نمی شويم دور يک بدبختی را می گيرند و حلقه می زنيم و هی استاد و قهرمان و پهلوان و مراد و شاه و ولی فقيه و مرجع تقليد می کنيم و در همان حال حسادت می کنيد که چرا رفته اند آن بالا نشسته ايم و فتوای مرگ و زندگی شان را می دهيد. در واقع، آخر، کی خواسته بودند که بنشينيد آن بالا و فتوی بدهيم؟ حقيقتا، ما، در پاريس بودند که از نجف آمديم و رفتند به نوفل دوشاتو. واقعا، شما گفتند که گذاشتيم روی سرمان و صلوات فرستاديم و حلواحلوا کرديد تا آمدند به ايران.

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، اين حرف ها چيست که دارند می چسبانيد به ما! در واقع، آنها کی در نجف بودند يا شما؟! واقعا، در فرانسه چه می کرديم ما که شما صلوات بفرستيد و حلوا حلوامان کنند آنها؟ در حقيقت، آمده اند و ما را دعوت کرده ايد و بعدهم يک صندلی کنار خودشان می گذارند و شروع می کنند به معرفی شما. واقعا، اولش می گويند که ايشان نيازی به معرفی شدن نداريد، اما بازهم معرفی مان می کنيد! در حقيقت، آنهم آنطور که دلشان می خواهد. واقعا، آنها را می بريد به آسمان هفتم و بعد هم می گويند که بلی دوستشان بوده ايم و در آن سالهای ماضی، چنين و چنان! در حقيقت، و سطش هم، هی به "شما" می گويند"ما". گاهی هم آن"ما" را ، "تو" خطاب می کنيد و اگرهم فرصتی برايتان پيش بيايد، متلکی هم نثار" ما" خواهند کرد. واقعا، بعضی وقت ها هم به زبان خارجی چيزهائی می گويند که وقتی از شما می خواهند ترجمه اش کنيم، می بينيد که سکه يک پول کرده اند همه را. در حقيقت، يکدفعه می پرند و بغلشان می کنيد و ملچ و ملوچ راه می اندازيم و عکس يادگاری می گيريد و در همان حال می دانند که به خونمان تشنه هستند و آمده ايد که اگر بتوانند ريشه تان بسوزانيم. در واقع، ميان حضار می نشينيم و در قالب دوستی سؤال هائی می کنيد که گزک به دست ديگران بدهند و مچ ما را بگيريد. حقيقتا، وقتی که به خانه می رسيد و از آنها می پرسند که آخر اين چه سؤال هائی هست که در آنجا مطرح کرديم؟ در حقيقت، شما که وقت داشتيد همه ی آن سؤال ها را الان مطرح کنند! در واقع، می زنيم زير غش غش خنده و بغلشان می کنيد و بازهم ملچ و ملوچ و بعد هم کاسه های عرق را بالا می بريد و می گويند به سلامتی همه ی ما!

آه! جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، آنوقت است که خلقمان تنگ می شود از دست اينهمه يهودا! در واقع، هر دفعه که بر سر سفره شان می نشينيد، می گويند که اين دفعه، دفعه ی آخر است. واقعا، وای به وقتی که جلوی چشمتان مسئول يک مؤسسه ی خارجی را بغل کنيم و ببوسند. در حقيقت، فورا همه جا می نشينيد و می گويند که مرغ همسايه برايشان غاز است. در واقع، منظورشان به شما است، آقای رئيس دادگاه! در حقيقت، می گوئيد که بغلشان می کنندبرای آنکه اگر فردا اوضاع عوض شود و رئيس جمهوری، شاهی، ولی فقيهی، قهرمانی، پهلوانی چيزی، احتياج داشتند هوای ما را داشته باشيد و نگذارند که سرتان را به سادگی زير آب کنيم!

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، يکی نيست که به اين آقايان بگوئيد که مگر خودمان نبوديد که به همينجا آمدند؟! حقيقتا، مگر درآنجا نبويم که راديو و تلويزيون ها و روزنامه های اينجا، صدايتان را به همه جای دنيا می رسانديم. در واقع، مگر همين پليس ها نبوديد که دور خانه ها را محاصره کرده بوديم و حفاظت می کرديد که گزندی به شما نرسانيد. در حقيقت، دستتان را روی شانه ی آنها گذاشتيد و از هواپيما خارج شدند. واقعا، از شما می پرسند که چرا به رياست جمهوری آنها رأی داده ايم. در حقيقت، می خواهند بگوئيد که چطور می شود که در چنان رژيمی، چنين عملی انجام داده ايم. در واقع، پس از آمدن پروستريکا و فروخته شدن ديوار برلين، آمدند و مادرسوسياليست های جهان، را برديم به دانسيگ ايشان که با هم برقصيم. حقيقتا، انسان تسليم زور نمی شويم مگر آنکه آن زور، خيلی پر زور باشيم. واقعا، نه آنکه بخواهند پر زور شويم يا آنکه بخواهيد بروند سر کار و زندگی خودشان.

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، می گويند که شما تظاهرش را می کنيم. اما، واقعا، آنها را ديده اند که کشته ايد. در واقع، می گوئيم که شما، بيماری فراموشی گرفته اند آنها. حقيقتا، نمی دانيد که چند هزار نفر بوده ايم و آيا آنها همه ی ما را کشته ايد و داشته ايم فرار می کرده اند که شما را دستگير کرده ايم و يا داشته اند می رفتند که بازهم چند هزار نفر را در زندان بکشيد که دستگير شده ايم. در واقع، قصد آن است که روشن می شد آيا آن کار را کرده اند يا در ميان راه بوده ايم و داشته ايد می رفته اند که بکنيد. در حقيقت، چون فراموشی گرفته اند، نمی دانيد که کرده اند يا داشته اند می رفته ايد که بکنيم.

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، ما نمی دانيد. حقيقتا، شايد می خواهند که گرباچف بشويم. در واقع نه آنکه بخواهيد دموکرات بشوند. بلکه واقعا، مجبورند بشويم. حقيقتا، وقتی زور واقعيت آنقدر پر زور باشيم که لنين را کرد استالين و استالين را کرديد گرباچف و گرباچف را کردند يلتسن و يلتسن را کرديم فلانی، فکر می کنيد که فلانی را نمی توانيد بکنيد فلانی؟ در واقع، شايد هم نشوند، اما تظاهرش را که می توانيم بکنيم. در حقيقت، همه ی شدن ها، همينطور می شويد. واقعا، تظاهر می کنيد به يک فلانی، آنوقت، کم کم می شويم همان فلانی. درواقع، به ما ديکته می کنيم که شما اين را ببخشيد که فلانی دارند تظاهر می کنند به اسلامی و کافری و دموکراتيکی و ديکتاتوری. در حقيقت، می فرمائيد که جمع اضداد است و نمی شويد که هم فلانی باشيم و هم مسلمان و هم دموکرات و هم کافر و هم ديکتاتور؟ حقيقتا، می فرمايند که ديوانه می کنند اينهمه اضداد؟ پس، در واقع، فلانی، همه ی آن جرائم را در حالت ديوانگی بوده ايم که مرتکب شده اند و تا هنوز دير نشده است، اعتراف کنيم که شما هيچ عنادی با نظام کافری، اسلامی، دموکراتيکی، ديکتاتوری خارجی و داخلی نداشته ايد و نخواهند داشت و تقاضا دارند که با توجه به انحرافات فکری و فرهنگی خود وقوف کامل يافته ايد و ازافکار و اعمال و اقوال آنها قلبا پشيمان هستند و اميدواريد که امکان اين فراهم گردد که همه ی ما، ازرحمت و برکت و رأفت و بخشايش اسلام و دموکراسی و ديکتاتوری داخل و خارج، هرچه زودتر، در همين ديروز، فردا، يا پس فردای تاريخ، بهره مند شوند.

دکتر غلامحسين ساعدی
" اتللوئی در سرزمين عجايب"






سال "۶۲-۶۱" خودمان بود که برای ادامه ی تحصيل، به فرانسه رفته بودم. دکتر ساعدی هم در فرانسه بود و در "تبعيد". نمايشنامه ای نوشته بود بنام " اتلو در سرزمين عجايب". ناصر رحمانی نژاد می خواست آن را به روی صحنه ببرد. عده ای- از جمله راقم اين سطور- دعوت شده بوديم که دورهم بنشينيم و ببينيم که هر کسی، در آن ارتباط، چه کمکی از دستش ساخته است. خود دکترساعدی هم بود. مريض احوال و داغان. يادم نيست که در آن روز، بخشی از متن يا همه ی نمايشنامه را خواند. بعد هم کسانی از افراد حاضر در آن جلسه، صحبت هائی کردند و چون نوبت به من رسيد، گفتم که :" دارم بر می گردم به ايران و... متاسفانه، نمی توانم همکاری ای داشته باشم!".
چند روز بعد از آن روز بود که با دکتر ساعدی، جلوی ورودی يکی از متروهای پاريس، رو در رو شدم. حيران و نگران، ايستاده بود و به اين طرف و آن طرفش نگاه می کرد. رفتم جلو و عرض سلام کردم. پس ازحال و احوالپرسی، معلوم شد که با يکی از جوان های فاميل بوده است که توی مترو، همديگر را گم کرده اند و قرارشان اين بوده است که اگر چنين اتفاقی افتاد، بيايند و جلوی همان ورودی مترو، منتظر شوند و... بعدهم اضافه کرد که:" يک وقت هائی هم، اين جوان شوخی اش می گيرد و مرا، دستی دستی توی متروها گم می کند که شب، توی خانه برای ديگران تعريف کند و يک شکم سير بخندند با هم! چه می دانم! شايد هم دارد انتقام به زندان افتادن و در به دری پدر و مادرش را می گيرد که چرا به دنبال آدم هائی مثل من که عرضه ی پيدا کردن يک آدرس ساده را ندارم، افتاده اند و خير سرشان انقلاب کرده اند و باعث بيچارگی آنها شده اند! خلاصه، هرکسی يکجوری می خواهد به ما حالی کند که هيچ پخی نبوده ايم! در داخل هم که بوديم، همينطور بود!".
البته، برای خوانندگان روشن است که دارم حرف های دکترساعدی را با فاصله ی بيست و پنج، شش سال، از اينجا و آنجای حافظه ام جمع و جور وفشرده و نقل به معنا می کنم -... بعد، گفت: " شنيده ام که در فيلم اخير مهرجوئی- حياط پشتی مدرسه ی اهل آفاق که بعدا، به مدرسه ای که میرفتيم تغيير نام داد-، بازی کرده ای؟".
گفتم:" بلی".
گفت:" و حتما شنيده ای که فيلم را توقيف کرده اند و مهرجوئی دارد از مملکت خارج می شود؟!".
گفتم:" نه، نشنيده بودم".
گفت:" داری برمی گردی، خطری چيزی به خاطر بازی کردنت در آن فيلم، متوجهت نمی شودکه؟".
گفتم :" فکر نمی کنم".
گفت : " به هر حال، از اينکه صادقانه، گفتی که به دليل بازگشتن به ايران، نمی توانی با ما همراهی کنی، مورد احترام من هستی".
گفتم :" لطف داريد". و فرصت را غنيمت شمردم و گفتم:" صادقانه ترش اين است که همه اش هم به خاطر برگشتن به ايران نيست، بلکه با عرض معذرت بايد بگويم، آنچه را که شما خوانديد، اصلن درحد نمايشنامه نويسی همچون شما نبود!".
ساعدی با عصبانيت گفت: " کدام حد؟! کدام ساعدی؟! اينجا تبعيد است! مرا کرده اند توی يک آپارتمان يک اتاقه که به اندازه ی يک سلول انفرادی است و هی برايم کشيک می گذارند. هی میروند و می آيند که پس چی شد؟! می گويم چی، چی شد؟! می گويند، آن مقاله! منظورشان نمايشنامه است! می گويم آخر، نمايشنامه نوشتن که خم رنگ رزی نيست که دستت را بکنی آن تو و ازش، زرد و نارنجی و سياه و سبز و سرخ و سفيد و کوفت و زهر مار در بياوری! حالا، شما آمده ای و به من ميگوئی که در حد ساعدی نبود؟! کدام حد؟! کدام ساعدی؟! مرا دعوت می کنند که تشريف بياوريد چون می خواهيم برای مبارزه با جمهوری اسلامی، چنين و چنان کنيم. آنوقت، وقتی جمع می شوند، نه اين، او را قبول دارد. نه او، اين را. می خواهند مرا مثل خودشان، هزار تکه کنند. عين يک ارتش شکست خورده، دعوايشان که می شود، مرا می کشند وسط و مثل ارتشی ها، پاگون و درجه هائی را که درحزب و سازمان و تشکيلات هاشان داشته اند، به رخ همديگر می کشند و از همديگر، احترام و اطاعت می طلبند و در پايان، من می مانم و همان چند تا نمايشنامه که کتاب خوانده هاشان، به آن می گويند مقاله!".
گفتم:" فکر نمی کنيد که بهتربود در ايران می مانديد؟".
آهی کشيد و به نرده ی آهنی پشت سرش تکيه داد و گفت:" بعضی وقت ها، خودم هم به همين فکر می افتم. دوستان و رفقا هم از ايران با من تماس می گيرند و می گويند که برگردم. ولی به کجا برگردم؟! اينجا به نمايشنامه هايم، می گويند مقاله! آنجا می گويند کتاب های ذاله! اينجا، اگر به حرفشان نروم، بی سر و صدا، تحريمم می کنند! آنجا، اگر به حرفشان نروم، با سر و صدا تکفيرم می کنند!".

Tuesday, January 20, 2009

( عزيزان،- گردانندگان سايت ايران امروز- خسته نباشيد
هشتاد و دومين قسمت، از رمان " شما بايد دستتان را، ازجيب ايشان، بيرون بياوريد!" را، دو هفته پيش، " هفدهم مارت2007"، بر همان روال سابق فرستادم که تا اين لحظه، در بخش " فرهنگ و ادبيات سايت ايران امروز"، منعکس نشده است و دليل آن را هم ، به من اطلاع نداده ايد!:
يکم : لطفن، اگر اشکالی ندارد، دليل منتشر نشدن آن را، به من بگوئيد تا من هم، در پاسخ سؤال خوانندگانی که تماس می گيرند و می پرسند که چرا پس از دو سال انتشار هر هفتگی، به ناگهان، نوشتن رمان " شما بايد دستتان......." را، در سايت ايران امروز متوقف کرده ام، پاسخی داشته باشم!
دوم: اگرهم به هر دليل، نمی خواهيد به من پاسخ بدهيد، لطفن پاسخ خودتان را برای روشن شدن تکليف خوانندگان، در همان بخش فرهنگ و ادبيات سايت ايرا امروز، منعکس کنيد.
با احترم
سی و يکم مارت 2007
سيروس" قاسم" سيف )
حدود چهار ماه است که از تاريخ فرستادن متن نامه ی بالا گذشته است و اگرچه پس از دو هفته، سايت ايران امروز، " هشتاد و دومين قسمت" را ، منتشر کرده است، اما چون تا اين لحظه، هنوز پاسخی به نامه ام نداده اند، ديگرقسمت های بعدی رمان " شما بايد......" را، برای آنها نفرستاده ام.
در مدت اين چهار ماه " آپريل، می، يونی و يولی"، خوانندگان زيادی، از طريق ايميل و تلفن، با من تماس گرفته اند و دليل توقف انتشار رمان " شما بايد....." را که هشتاد و دو قسمت آن، به مدت دو سال، هر هفته، در بخش فرهنگ و ادبيات سايت ايران امروز، منتشر شده بود، پرسيده اند و چون خودم پاسخی از طرف مسئولان سايت دريافت نکرده بودم، نمی خواستم که به خوانندگان عزيز، پاسخی عجولانه و مبتنی بر حدس و گمان داده باشم، بنابراين، آنها را برای گرفتن پاسخشان، به خود سايت ايران امروز، ارجاع داده ام.
چند روز پيش، دوستی که از همان آغاز همکاری من با سايت ايران امروز، موضع مخالفی داشت و پس از متوقف شدن انتشار رمان " شما بايد......"، می گفت که از همان روز اول انتشار، به دليل محتوای رمان، پيش بينی چنين روزی را می کرده است، به من تلفن کرد و گفت که از سر کنجکاوی، رفته است و روی "درباره ی ما"ی سايت ايران امروز، کليک کرده است و ديده است که متن اکنونی که مسئولان سايت، در مورد هويت مرامی و سياسی خودشان نوشته اند، با متن اوليه ای که چند سال پيش نوشته بودند و من " سيروس" در هنگام شروع همکاری با آنها، در بحثی که با او داشته ام، در دفاع از مواضع مرامی و سياسی سايت ايران امروز، به آن متن استناد می کرده ام، عوض شده است و می خواست بداند که آيا من هم از عوض شدن هويت مرامی و سياسی گردانندگان سايت ايران امروز، مطلع شده ام يا نه؟! و چون گفتم که خير، اطلاعی ندارم، گفت: پس، بهتر است که خودت به سايت ايران امروز مراجعه کنی و با چشم های خودت ببينی! آنوقت، هم دليل متوقف شدن انتشار رمان " شما بايد...." را خواهی فهميد و هم دليل گردانندگان سايت ايران امروز را، برای پاسخ ندادن به نامه ات! و....... هم قبول خواهی کرد که نگرانی من، از همکاری تو، با سايت ايران امروز، در همان روزهای اول، بی دليل نبوده است!
پس از پايان گفتگوی تلفنی ام با آن دوست، رفتم و سايت ايران امروز را بازکردم و در بالای صفحه ی اول، کليک کردم روی " در باره ی ما" و متن جديدی را که در باره ی هويت مرامی و موضع سياسی خودشان نوشته بودند، خواندم:
الف: در متن جديد، نسبت به متن قديم، هويت مرامی و موضع سياسی آنها، عوض شده بود!
ب : از اسامی کسانی هم که در متن قديم از آنها، بنام ياران و کمک کنندگان برای پای گرفتن سايت، نام برده شده بود، خبری نبود! کسانی که تعدادشان هم کم نبود و ميان آنها، افرادی هم بودند که در متن اول، ديدن نامشان، در ميان همکاران و کمک کنندگان به پا گرفتن سايت ايران امروز، در پيوستن من به جمع همکاران، بی تاثير نبود!
ج : اسامی مسئولان سايت : " خانم ها: سارا رنجبر و سهيلا وحدتی. و آقايان: سعيد شيروينی و علی اکبر قنبری" هم، نا پديد شده بود!
د : در پايان متن هم، ايران امروز، در مالکيت مؤسسه ی Iran Emrooz Foundation قرار گرفته بود!
اين تغيير و تبديل و دست به دست شدن ها، در چه تاريخی اتفاق افتاده است و آيا تمايلشان، به متوقف شدن انتشار رمان " شما بايد......" با چنان دست به دست شدن هائی، ارتباط داشته است يا نه، معلوم نيست، اما اگر انتشار آن تا به همين امروز هم ادامه داشت و هيچ مشکلی هم با گردانندگان سايت ايران امروز پيدا نکرده بودم و با متن جديد هم، از نظر مرامی و سياسی، مخالفتی نداشتم، ولی از از آنجائی که سايت ايران امروز، تغييرات مرامی و سياسی و دست به دست گشتن سايت را از من، آنهم نه به عنوان کسی که پنج سال به طور مدام با آنها همکاری داشته است، بلکه فقط به عنوان خواننده ای که به اعتبار محتوای متن اوليه در پنج سال پيش، برای دومين دفعه دارد به سايت مراجعه می کند، پنهان نگهداشته شده است، ديگر به سايتشان مراجعه نمی کردم تا چه رسد به آنکه برايشان مطلبی بفرستم!
سايت ايران امروز، در ابتدای گشايشش، مثل هزاران سايت ديگر، نيازی به گذاشتن متن مرامنامه و نسبت دادن صفات خوب سياسی به خودش و تبری جستن از صفات بد سياسی، نداشت و به قول معروف، می گذاشت که :"عطر، خودش ببويد!". اما، با آوردن چنان قرارداد مرامنامه ای، در من خواننده و همکار سايت که طرف ديگر آن قرارداد محسوب می شوم، ايجاد چنان توقعی کرده است که با تغييرمتن مرامنامه ی سايت و اطلاع ندادن به من که به اعتبار همان متن اوليه، به گردانندگان سايت اعتمادکرده ام، بگويم که چنان عملی، خارج از همان "معيارهای شناخته شده ی روزنامه نگاری است" که خود آنها در متن اوليه و در همين متن دوم هم، برای تشخيص سره از ناسره، به آن استناد کرده اند!
ممکن است گفته شود که به هر حال، متن تغيير داده شده را، در قسمت " در باره ی ما"ی سايتشان، منتشر کرده اند. آنوقت، معنای اين حرف ، آن می شود که من ، به عنوان خواننده و يا همکاری که بر اساس ارزش های نهفته در متن اول، علاقه مند به خواندن و يا همکاری با سايت آنها شده ام، در اين مدت پنج سال، هر دفعه ای که قرار بوده است، سايت را برای خواندن مطلبی، باز کنم و يا مطلبی برای سايت بفرستم، بايد اول به قسمت " در باره ی ما"ی سايت مراجعه می کرده ام که ببينم آيا گردانندگان سايت، هنوز بر سر ارزش های مضبوط و قول های که در متن اوليه داده اند که مثلن : ( ... ما گردانندگان سايت ايران امروز، وابسته به هيچ حزب و گروه و سازمان و ....نيستيم و......)....... و يا.....( ..... ما گردانندگان سايت ايران امروز، به لحاظ مرامی و گرايش سياسی، خود را اصلاح طلب، طرفدار دموکراسی و جمهوری خواهی می دانيم و همچنين طرفدار استقلال قدرت و همه ی امور مربوط به گردانش جامعه از نهاد ين هستيم تا به اين طريق، راه سوء استفاده از قداست دين بسته گردد و.......)، پايبند هستند يا نه؟!
در هر حال، با خواندن متن جديد هويت گردانندگان سايت ايران امروز، من به شخصه، پاسخ خودم را گرفتم و ديگر در انتظار پاسخی از جانب آنها نيستم. اما زيبا است، اگر به احترام خوانندگانشان هم که شده است، مسئولان سايت ايران امروز، خبر و دليل توقف رمان" شما بايد ...." را، در همان بخش فرهنگ و ادبيات سايتشان، اعلام فرمايند.

و در همين جا، از خدای بزرگ" البته، خدای خود خودم"، می خواهم که پدر سرمايه داری نوين را در هر کجای دنيا که هست بيامرزد، چرا که به خاطر سلامتی و شادی و عاقبت به خير شدن بچه های خودش هم که شده است، اينترنتش را به صورت رايگان، در اختيار همه ی انسان ها، بدون توجه به " طبقه ، رنگ، نژاد، مليت، مذهب، مسلک و جنسيت و......." گذاشته است تا همه بتوانند حرفشان را، بدون هيچ مرز و حصر و استثنائی، به چشم و گوش و هوش ديگران برسانند. و اگرنه، آدمی مثل من که به دليل اعتقادش در دفاع از انديشه و بيان، برای مبارزه با جهل و تزوير و قلدری، درهای اغلب وسايل ارتباط جمعی " پوزسيون و اپوزسيون"، از جمله سايت ايران امروز را به روی خودش بسته است، چگونه می توانست اين داستان نامه سرگشاده را به چشم و گوش و هوش شما خوانندگان عزيز برساند
شاد. سالم. پايدار باشيد
سی ام يولی دوهزار و هفت ميلادیهلند
.

Monday, December 17, 2007

از خدمت و خيانت کانون نويسندگان ايران، در تبعيد!
مسئولان محترم سايت "............". سلام.
در شرايطی که فيل "عباس شکری" دبير مالی کانون نويسندگان ايران در" تبعيد "، به دليل متهم شدن به سوء استفاده ی مادی و معنوی از نام کانون، به هندوستان پناه برده است، در سايت "......"، متن نسنجيده و نينديشيده ی فراخوانی را می بينم که از طرف کانون نويسندگان ايران در تبعيد و انجمن قلم ايران درتبعيد، در اعتراض به فستيوال " نزديک دوردست " ی که از طرف خانه ی فرهنگ های جهان، در برلين برگزار می شود، صادر شده ات!
اولا، اينجانب سيروس " قاسم " سيف که عضو هيئت دبيران " دبير تشکيلات! " کانون نويسندگان ايران در تبعيد هستم، تا پيش از ديدن اين فراخوان در سايت "......"، از صدور چنين فراخوانی از طرف هيئت دبيران کانون، بی خبر بوده ام!
ثانيا، حتی اگر هيئت دبيران کانون، مرا در جريان صدور چنين فراخوان سخيفی قرار می دادند، حتما با صدور آن مخالفت می کردم، چرا که به عنوان يکی از اعضای هيئت دبيران، طرح چنين فراخوانی را ، خيانت به آزادی انديشه و آزادی بيانی می دانم که خود کانون نويسندگان ايران در تبعيد، مدعی دفاع از آن است.
ثالثا، به علت سفر به برلين برای ديدن چند برنامه ی هنری، در فستيوال نزديک دوردست، ازاين تاريخ به بعد و البته با اجازه ی خودم، نه تنها خودم را عضو هيئت ديبران کانون نويسندگان ايران در تبعيد نمی دانم، بلکه به عنضويت خودم، هم در کانون نويسندگان ايران درتبعيد خاتمه می دهم و هم در انجمن قلم ايران در تبعيد. آخيش!
از شما مسئولان محترم سايت "......."، خواهش می کنم که اين نامه را برای اطلاع خوانندگان آن فراخوان و اعضای کانون نويسندگان ايران در تبعيد، در سايت "......."، منعکس کنيد تا بدانند و در فردای تاريخ که پای خدمت و خيانت کانون نويسندگان ايران در تبعيد، به ميان می آيد، نگويند که ما نمی دانستيم که در درون کانون چه خبر است و اگر می دانستيم نمی گذاشتيم که چنين و چنان شود!
با احترام
دبير تشکيلات کانون نويسندگان ايران در تبعيد
بيست و هشتم مارت دوهزار و چهار ميلادی. هلند.
سيروس " قاسم " سيف
آهای!!!! آزادی خواهان آزادی کش!

هيئت دبيران کانون نويسندگان ايران در تبعيد، بدون اطلاع من، يعنی ( سيروس" قاسم" سيف) که يکی از اعضای هيئت دبيران هستم، فراخوان نسنجيده و نينديشيده و سخيفی را بر عليه فستيوال " نزديک دور دست" ی که در برلين برگزار شده است، صادر کرد و من، با فرستادن نامه ای تحت عنوان " از خدمت و خيانت کانون نويسندگان ايران در تبعييد" ، صدور چنان فراخوانی را محکوم کردم و از عضويتم در کانون و انجمن قلم استعفا دادم. بعد از آن، در ارتباط با نامه ی من، مطالبی منتشر شده است که در برخی از آنها، مستقيم و يا غير مستقيم از من و محتوای نامه ام سخن به ميان آمده است. از جمله ی آن مطالب، مطلبی است از"نسيم خاکسار" ، "جواد اسديان"و "عباس سماکار:
از مطلب "جواد اسديان" می گذرم، چون بر طبق نوشته ی خودش،"... به تجربه دريافته است که دروغ به خودی خود، چندان آزاردهنده نيست، اما هميشه در خدمت امر ديگری است که پليدی از آن می زايد"، و فقط به او توصيه می کنم که مدتی هم به تجربه ی راست گوئی بپردازد، شايد که ازپليدی اين شعار که " هدف وسيله را توجيه ی مکند" ، نجات يابد.
با مطلب "نسيم خاکسار" هم، کار چندانی ندارم و فقط برای برطرف شدن سوء تفاهمی که ممکن است پس از خواندن مطلب او، برای بعضی از خوانندگان، پيش آمده باشد، مجبورم که به نکاتی از آن اشاره کنم:
نکته ی اول، اين است که مخالفت من با فراخوان،" آنطور که "نسيم خاکسار" در مطلبش، تاکيد را بر آن گذاشته است، تنها به اين دليل نبوده است که هيئت دبيران کانون نويسندگان ايران در تبعيد، آن را بدون اطلاع من، نوشته اند و اعلام کرده اند، بلکه همچنانکه در نامه ام آمده است، به اين دليل است که اصولا طرح چنان فراخوانی، خيانت به آزادی انديشه و آزادی بيانی است که خود کانون نويسندگان ايران در تبعيد، مدعی دفاع از آن است.
نکته ی دوم، اينکه مسئله ی من، مسئله ی بدلی و اصلی بودن وسايل شخصی آقای خمينی نيست، بلکه حتی اگر آن وسايل صد در صد اصلی هم باشند و هنرمندان سازنده ی آن اثر هنری، مسلمان و از پيروان مخلص آقای خمينی باشند ويا اصلا، خود آقای خمينی از قبر بيرون آمده باشند و به عنوان شاعر، نويسنده، محقق، اتقلابی، تبعيدی و مبارز، در آن فستيوال شرکت کرده باشند و نه تنها در جهت مخالفت با جمهوری اسلامی، سخنی نفرموده باشند، بلکه همه اش در جهت تاييد جمهوری اسلامی سخن فرموده باشند، بازهم کانون نويسندگان ايران در تبعيد، بنا بر اصل آزادی انديشه و بيانی که به آن معتقد است، نبايد مبادرت به صدور چنان فراخوان نسنجيده و نينديشيده و سخيفی بکند!
و اما،" از اينجا به بعد، روی سخنم با "عباس سماکار" است:
عباس عزيز! آقای خمينی شاعراست. نيست؟! آقای خمينی نويسنده است. نيست؟! آقای خمينی محقق است و... مثل ديگر شعرا و نويسندگان و محققين و... حق بيان انديشه اش را دارد. ندارد؟! خوب! حالا، شما مدعی هستيد که ايشان مجرم هستند، چون حکم به اعدام محاربين با اسلام را داده اند، بسيار خوب. به دادگاه آن کشور شکايت کنيد، مدارکتان را ارائه بدهيد و از آنها بخواهيد که ايشان را محاکمه کنند و بر اساس قوانينی که دارند حکم لازم را صادر کنند. اما، در کجای اساسنامه ی کانون نويسندگان ايران در تبعيد آمده است که دادگاه تشکيل بدهيد و بگوييد کسی حق ندارد خلاف ميل من عمل کند و اگر چنين کاری کرد و من، بر عليه آن، فراخوان دادم، حق ندارد با فراخوان من مخالفت کند و اگر کرد، منتظر پيامدهای عملش باشد، چون من کسی هستم " و يا ما کسانی هستيم" که بنام کانون نويسندگان ايران در تبعيد، اول مخالفان گروهک و سازمانک و حزبک و شرکتک خودمان را محکوم می کنيم، بعدش خودمان مدارک محکوميت را می سازيم، بعدش اگر مچمان را گرفتند، خودمان دادگاه تشکيل می دهيم و در آن دادگاه، به دليل سابقه ی درخشان کانون، خودمان را تبرئه می کنيم و بعدش که از دادگاه آمديم بيرون، می رويم به دنبال مخالف ديگر. و اين همان کاری است که تو کرده ای عباس عزيز!
عباس عزيز! در نامه ات نوشته ای که: " ....سابقه ی درخشان کانون در مخالفت با آزادی کشی بر کسی پوشيده نيست ..." و " ...به کانون افتخار می کنم ...". عزيز من! چرا کانون را سپر می کنی و پشت آن سنگر می گيری؟! افتخار کردن به کانونی که به قول تو، چنان سابقه ی درخشانی دارد که برکسی پوشيده نيست، کاری ندارد. بايد کاری کنی که کانون در فردا و پس فرداهای تاريخ هم، به عضوی مثل تو افتخار کند! و اصلا، صحبت از کانون نيست، بلکه صحبت از تعدادی از اعضای از کانون است که چه در گذشته و چه در حال، در داخل و در تبعيد، با شعار مخالفت با آزادی کشی، روان نويسنده های آزاد درون و بيرون کانون را کشته اند و صدای آنها را در نطفه خفه کرده اند و البته، گاهی هم چنان هنرمندانه، با پنبه سر بريده اند و يا مثل شبلی، گل به روی حلاج ها پرتاب کرده اند و...اما، بحث من، در اينجا اصلا بر سر گذشته ی کانون و روشن کردن اين که چه کسانی آزاده و چه کسانی آزادی کش بوده اند و چه کسانی شبلی و چه کسانی حلاج، نيست ، بلکه بحث من بر سر توی عباس است که چرا از طرفی می گوئی که " هيچ چيز در جهان مقدس نيست" و از طرفی داری کانون را سپر می کنی و سپر را چنان مقدس که انگار مسجد است يا دير و يا....کليسا و اعضای آن هم، معصوم و بی گناه! و در همان حال که پشت سپر چنان بیگناهی و معصوميتی مخفی شده ای، رجز می خوانی و آی نفس کش می طلبی و مظلوم نمائی می کنی، انگشت اشاره ات را به سوی کسی گرفته ای که گناهش تنها ايستادن روی " اصل دفاع از آزادی انديشه و بيان " ی است که فلسفه ی وجودی کانون، بر پايه ی آن بنا شده است. کسی که نه تنها به عنوان عضو کانون، بلکه به عنوان يکی از اعضای هيئت دبيران" دبير تشکيلات!"، موظف به تطبيق عمل و عکس العمل های بيانی و نوشتاری کانون است با گوهر درونی کانون که همان" دفاع از انديشه و بيان" است. دفاع از انديشه و بيان همه کس و در هر کجا و در هر زمان". می بينی؟! می بينی که نگفته است که دفاع از انديشه و بيان خودی ها! می بينی؟! می بينی که نگفته است که دفاع از انديشه و بيان اعضای خانواده، هم جنس، هم مدرسه، همکار، هم محله، هم شهری، هم کشوری، هم کيش، هم گروه، هم سازمان و..........باز دارم دور می روم. عباس عزيز! به زبان ساده می خواهم بگويم که بگذار مردم حرفشان را بزنند. بگذار مردم بشنوند. بگذار از طريق شنيدن حرف ها، داوری کنند. مثل همين حرف هائی که تو و ديگران نوشته ايد. مثل همين حرف هائی که من دارم همين حالا می نويسم! ای داد و بيداد! کانون نويسندگان ايران در تبعيد، چه فرصت گرانبهائی را از دست داد. من که از تاريخ برگزاری فستيوال " نزديک دوردست" اطلاعی نداشتم. اگر اطلاع می داشتم، حتما به کانون نويسندگان ايران در تبعيد پيشنهاد می کردم که مجمج عمومی ساليانه ی کانون را، همزمان با همان فستيوال، بگذارد در برلين، تا بتوانيم عزيزانی را که از ايران و يا از اين کشور و آن کشور می آيند ببينيم. در جلساتشان شرکت کنيم. به جلسات کانون دعوتشان کنيم و بنشينيم کنار هم و از" نزيک " راجع به آن " دوری" که در پيش است، صحبت کنيم، تبادل انديشه کنيم و سايت ها، انديشه های گوناگون ما را منعکس کنند تا ديگران هم، اگر خواستند به ميدان تبادل انديشه ها بيايند و اگر هم کسانی هستند که اهل جنگ اند و شيوه ی ديگری را نياموخته اند، با انديشه هاشان و با همان شعار "بجنگ تا بجنگيم"، بيايند.به جنگ انديشه ها. انديشه در برابر انديشه و.....بعد هم...اندک اندک جمع مستان برسند و .....صد البته منظورم از مستان، عرق خورها نيستند که هزار البته اگر هم باشند، عرق خودشان را خورده اند و ربطی به من که عرق نمی خورم، ندارد! حالا است که باز صدای عباس عزيز دربيايد و بگويد که دروغ! دروغ! دروغ! و با چشمهای خودش ديده است که من، کاسه کاسه عرق می خور ده ام و اصلا، اسم من قاسم نيست، بلکه سيروس است و اصلا شاه پرست هستم و بگردد به دنبال مدارکی که شايد بتواند زرتشتی بودن، مسيحی و يهودی بودن مرا برای جمهوری اسلامی ثابت کند، همچنانکه در نامه اش، سعی کرده است که مسلمان بودن و طرفدار جمهوری اسلامی بودن مرا، برای " بوش ها و بلرها و شارون ها " ثابت کند که ببينيد! اسم اصلی اين آدم، قاسم است، نه سيروس. و اين قاسم سيف، طرفدار جمهوری اسلامی است و خلاف نظرو سياست امروز شما، عمل می کند و جمهوری اسلامی را تروريست نمی داند و " ........ يک بار هم در چهار يا پنج سال پيش به دليل اينکه فکر کرد اعضای کانون به گرايشات سياسی او طعنه می زده اند، از کانون استعفا داد و رفت. ولی، سال گذشته، همراه "ن.خ" - حتمن، به اين دليل که يکی شان ماشين داشته است و با ماشين آمدن ارزانتر تمام می شده است که با ماشين از هلند به آلمان بيايند تا با قطار!". بدون هيچ توضيحی به نشست همگانی کانون بازگشت: " به نشست همگانی کانون بازنگشته بودم، بلکه به نشست همگانی انجمن قلم آمده بودم که همزمان با کانون انجام می شد!". و بدون آنکه دو باره تقاضای عضويت کند در آن جلسه نشست: " معلوم است. مگر من آمده بودم که تقاضای عضويت کنم؟!". اما، اعضای کانون به اين رفتار، نه تنها اعتراضی نکردند: " اعتراض نکردند، چون خودشان مرا دعوت به شرکت در مجمع کرده بودند، از جمله خود تو!". بلکه با تحمل کردن او- پس آنهمه خوش و و بش و خوشامد گوئی که می کردند، از جمله خود تو، سياسی بوده است و من نمی دانستم؟!- و حتی پس از آنکه خودش را ناگهان نامزد عضويت در هيئت دبيران کرد" خجالت بکش! شما ها خودتان مرا نامزد عضويت در هيئت دبيران کرديد و من به شوخی گفتم، اگر با صد در صد آراء انتخاب شدم، قبول می کنم و همه تان غش و غش از خنده، ريسه رفتيد! نکند که آن تشويق ها و خنده ها هم سياسی بوده است؟!". با رای دادن به او،خواستند که اين بازگشت، آغاز يک همکاری صميمانه ی تازه باشد." سياست و صداقت؟!" و... ...... در روز بعد، در جريان صدور يک قطعنامه در اعتراض به جمهوری اسلامی، به گنجاندن کلمه ی " جمهوری ارتجاعی اسلامی" و يا چيزی در همين حدود اعتراض کرد و حتی وقتی ديد مخالفتش تاثير ندارد و قطعنامه تصويب خواهد شد، از عصبانيت، پيش نويس قطعنامه را جلوی چشمان حيرت زده ی همه پاره کرد و دور ريخت......".
داستان با مزه ای است. نيست؟! چند سال پيش استعفا دادم. چند سال بعد، سر خود، بدون آنکه مرا دعوت کنيد، از هلند آمدم به آلمان و شب هم در يکی از همان اتاق هائی که کانون برای اعضای شرکت کننده در مجمع، اجاره کرده بود، خوابيدم و صبحش هم آمدم و نشستم توی جلسه و ناگهان، خودم را نامزد عضويت در هيئت دبيران آينده ی کانونی کردم که چند ماه قبلش استعفا داده بودم! و اعضای کانون هم از ترسشان، دم برنياوردند و تحملم کردند و به من تقزيبن، رأی بسيار بالائی هم دادند و...... در پايان آن روز، وقتی که در جلسه ی ديگری، به جمهوری اسلامی نسبت ارتجاعی دادند، من عصبانی شدم و قطعنامه را پاره کردم و....... " خودت خنده ات نمی گيرد از اين استدلالات سياسی؟!".
اما، در مورد استعفای اولم از کانون نويسندگان در تبعيد که در يک سال پيش از آن اتفاق افتاده بود!:
تو، در نامه ات، برای آنکه آن را بی اهميت جلوه دهی، نوشته ای که دليل استعفادادنش، طعنه زدن کسی به مسلمانی او بوده است! در حالی که حقيقت ندارد. چون، دليل استعفای من، " طعنه " زدن کسی به من نبود! بلکه " تهمت زدن" بود! آنهم نه به من، بلکه به "عباس. م" و "رضا.ب". اما، زمينه ی آن برخورد مرا با اين مسئله در کانون، مورد ديگری فراهم آورده بود که می گفتند عده ای در کانون هستند که برای خودشان حق آب و گل قائلند و به همان دليل، آنها تصميم می گيرند که نام چه کسی در " پوستر" برنامه ی قصه خوانی باشد و نام چه کسی نباشد. خوب! مرا برای قصه خوانی دعوت کرده بودند و اسم مرا در پوسترها، ننوشته بودند و من هم قصه نخواندم! بعدش هم آمدند و معذرت خواهی کردند و گفتند که سوء تفاهم شده است و منظور بدی نداشته اند و در ضمن، يکی شان هم که از قديمی های کانون بود و بعدا، با هم صحبت می کرديم، دل پری داشت از دست همان " کسانی که برای خودشان حق آب و گل قائل می شدند!". و استعفای اول من از کانون نويسندگان ايران در تبعيدی که تو به آن اشاره کرده ای، مربوط می شود به همان کسان" آب و گل و...." بعد هم قضيه ی "عباس.م" که تازه به خارج آمده بود و عضو کانون شده بود و بين او و "رضا. ب" که اوهم از داخل، به خارج آمده بود و هر دوی آنها در ماجرای" نامه ی ما نويسنده ايم" ی که کانون نويسندگان داخل نوشته بودند، دخالت داشتند، دعوای قلمی پيش آمده بود و اثرآن درگيری ها هم به درون کانون هم رسيده بود و زمزمه هائی بود که با چنان " اتهاماتی" که به "عباس.م" زده می شود که در داخل، چنين و چنان کرده است، چه بايد بکنند؟! داشتم با دو نفر از اعضای کانون صحبت می کردم که مسئله ی مسلمان بودن "عباس . م" پيش آمد. من گفتم مگر اشکالی دارد که کسی مسلمان باشد و عضو کانون هم باشد؟! پاسخ آنها اين بود که خب! ما تبعيدی هستيم و با يک رژيم مذهبی در حال جنگيم و چنين و چنان و...... بعد، من اشاره به اساسنامه ی کانون کردم که شرطی برای مسلمان و غير مسلمان نگذاشته است و اگر می گذاشت، من نمی آمدم. چون مسلمان هستم و ...... بعد هم، سکوت معنا دار آنها و..... پچپچه ها و...... در گوشی صحبت کردن های پس از آن و..... چون من، سياسی کار نيستم و حوصله ی اين جنجولک بازی ها را ندارم، در مجمع عمومی کانون که همان روز و شايد هم روز بعدش تشکيل شد " خوشبختانه،فيلم ويديوئيش را حتما کانون دارد". از جايم برخاستم و گفتم که وظيفه کانون نويسندگان است که موضع خودش را در قبال دعوای قلمی بين "عباس . م" و " رضا . ب" روشن کند. " چيزی به اين مضمون". کسانی با طرح آن مسئله در مجمع مخالفت کردند و گفتند که، مسئله ی بين "عباس . م" و "رضا . ب" مسئله ای است شخصی وجای طرحش در مجمع نيست. از آنجا که دعوای مطرح شده ميان " عباس . م" و " رضا . ب"، بلکه برمی گشت به عمل کرد آنها، در ايران و در ارتباط با کانون نويسندگان داخل و جمهوری اسلامی ايران و طرح مسئله ی " خودی و غير خودی" و اتهام خودی بودن "عباس . م"، به دليل مسلمان بودنش، در ارتباط با جمهوری اسلامی، فکر کردم که اگر سکوت کانون نويسندگان ايران در تبعيد، نسبت به "عباس . م" ، به دليل مسلمان بودن او است، بهتر است که همين حالا، در اول راه، تکليف خودم را با کانون، روشن کنم و سنگ هايم را با آنها وابکنم و... نمی دانم که چرا وقتی در مجمع اراده کردم که از جايم بلند شوم ومسئله را مطرح کنم، ناگهان بياد محاکمه ی تلويزيونی گروه گلسرخی افتادم و بعد هم لحظه ای که گلسرخی از جايش برخاست و...که...من هم از جايم برخاستم و... گفتم " چيزی به اين مضمون که:" ... من مسلمان هستم و به طريقت مارکسيزم احترام می گذارم و ....بعد هم اشاره کردم به اينکه احساس می کنم درپس اين چهره ی به ظاهر دموکراتيک و ضد ديکتاتوری ای که کانون به خودش گرفته است، عده ی ای دارند، صحبت از خودی وغير خودی می کنند و تمرين ديکتاتوری و...". و...در همين جا بگويم که اميدوارم جمله ی " من مسلمان هستم و به طريقت مارکسيزم احترام می گذارم" ی که گفته بودم، باعث رنجش کسانی ، از جمله - خود تو!- نشده باشد که با گلسرخی هم دادگاه شده بودند و گمان کنند که منظور من، به مقاومت گلسرخی در دادگاه بوده است و به ضعف آنها. و از آن زمان تا همين اکنون همچنان به دل گرفته باشند. در حالی که، منظور من، به جمله ای بود که گلسرخی در دادگاهش گفته بود که" من يک مارکسيست هستم و....." . و من، شايد که با اين جمله می خواستم بگويم که من اگرچه مسلمان هستم، اما به مارکسيست احترام می گذارم، همچنانکه گلسرخی مارکسيست، به اسلام احترام می گذاشت و شايد که در گفته ی او، معنائی بوده است که ديگران از آن غافل مانده اند. چرا که گلسرخی در آن لحظه، روی سخنش با مردم بود و می خواست بگويد که اگرچه مارکسيست لننيست است و با حکومت دارد می جنگد، اما به عقيده ی آن ها احترام می گذارد و اراجيفی که در آن زمان به گروه گلسرخی نسبت داده بودند که تروريست و ضد دين و اسلام هستند، حقيقت ندارد و... هنوز جمله ام تمام نشده بود و يا شده بود که چند نفر برله و عليه من وارد بحث شدند و بقيه هم سکوت کردند و بحث به جدل کشيده شد و دعوا بالا گرفت و از گوشه و کنار، معيارهای سازمانی و گروهی و حزبی و... بيرون زد و حرف های من، بهانه ای شد برای جنگ جريان های سياسی درون کانون و.....که کسانی ميانه را گرفتند و جو را آرام کردند و ..... آنتراکت دادند و من با آن عکس العملی که در سالن ديدم و گفتگوهائی که در طول انتراکت با چند نفر از اعضای جديد و قديمی کانون داشتم، به اين نتيجه رسيدم که اين ، نه آن کانون نويسندگانی است که من تصورش را کرده بودم! کانون نويسندگانی که به غير از تعداد انگشت شماری شاعر و نويسنده و روزنامه نگارو مترجم که در قبل از انقلاب يا آنها را از نزديک می شناختم و يا از طريق کارهايشان با آنها آشنا بودم، با بقيه، گفتگوی مشترکی نمی توانستم داشته باشم، چون، من از حوزه ی تئاتر و تلويزيون پيش از انقلاب آمده بودم و آنها ازخانه های تيمی و زندان. من از چشم آنها، در سلسله مراتب زندان و خانه های تيمی، جائی نداشتم و آنها از چشم من، در سلسله مراتب ادبيات و هنر و...... اگر گاهی هم، در باره ی هنر و ادبيات متعهد و مسئول، صحبتی پيش می آمد، پاسخ آنها، ادبيات و هنر " مرده باد و زنده باد" بود و پاسخ من، هرچه که بود، نقطه ی مقابل آنها بود. اما، به خاطر همان چند عضو انگشت شماری که در کانون می شناختم و علرغم تفاوت نظر و عقيده و حتی در مواری متضاد، مورد احترام من بودند و مخالف با رفتن من از کانون، يکی دو هفته ای طول کشيد که پس از بازگشتن از مجمع، استعفا نامه ام را نوشتم و برای دبير خانه ی کانون، پست کردم. يکماه بعد، از طريق يکی از اعضای کانون که خبرنامه به دستش رسيده بود، مطلع شدم که خبر استعفای مرا در خبرنامه نياورده اند. منهم، استعفا نامه را فرستادم برای روزنامه ها! و اينهم متن استعفا نامه ی اولم:
( هيئت محترم دبيران کانون نويسندگان در تبعيد. پس از عرض سلام. اينجانب سيروس سيف که حدود دو سالی می شود که عضو آن کانون هستم، از شما خواهش می کنم که اسم مرا از ليست اعضای آن کانون حذف بفرمائيد و همچنانکه ورود مرا در خبرنامه کانون به اطلاع ديگران رسانده ايد، لطفا خروج مرا هم در خبرنامه ی کانون منعکس کنيد. از آنجا که ممکن است سؤالاتی در اذهان کسانی راجع به آن ورود و اين خروج مطرح شوذ، همين جا عرض می کنم که ورود من به کانون، تنها به اين دليل بوده است که نويسنده بوده ام و حالا هم به همان دليل تويسنده بودن خروج خود را از کانون اعلام می کنم.
با احترام.
سيروس سيف . شانزدهم يونی يکهزار و نهصد و نود وهفت. هلند.).

Tuesday, October 9, 2007

قطار انجمن قلم ايران، در تبعيد، ها يجک شد!
" نامه ای سرگشاده، خطاب به اعضای انجمن قلم ايران در تبعيد "
اعضای محترم انجمن قلم ايران ، در تبعيد، سلام.
چند روز پيش، يعنی در تاريخ " شانزدهم آپريل دو هزار و دو" ، اطلاعيه ای از طرف دبيرخانه ی کانون نويسندگان ايران، درتبعيد دريافت کردم که خبر می داد از برگذاری مجمع عمومی انجمن قلم ايران " در تبعيد" ، در تاريخ روز جمعه 26 تا يکشنبه 28 آوريل 2002 در شهر ماينس آلمان.
آيا شما اعضای انجمن قلم ايران در تبعيد هم از طريق دبيرخانه ی کانون نويسندگان ايران در تبعيد، خبر برگذاری مجمع عمومی انجمن قلم را دريافت کرده ايد؟!
البته، اکثر اعضای انجمن قلم که همان اعضای کانون نويسندگان هستند، از محتوای نامه ی بيست و چند صفحه ای که در چند ماه پيش مبنی بر خبر "هايجک شدن قطار انجمن قلم ايران در تبعيد" ، برايشان فرستاده بودم، بخوبی، معنای علامت تعجبی را که پس از علامت سؤال آورده ام، می فهمند، ولی محض بی اطلاع نماندن افرادی که احتمالا، مطلع نيستند، عرض می کنم که من به عنوان يکی ازاعضای هيئت دبيران انجمن قلم ايران در تبعيد، نه تنها هيچ گونه اطلاعی از تصميم گيری هيئت دبيران انجمن قلم، برای برگذاری مجمع عمومی ندارم، بلکه از تاريخ يازده ی سپتامر که هوای جهان غرض آلود شد، طرح اشغال و سپس ربوده شدن " قلم " انجمن قلم ايران در تبعيد هم که از پيش تهيه شده بود، به اجرا در آمد و تا امروز که حدود چند ماه از آن تاريخ می گذرد، هيچگونه تماسی با رئيس انجمن آقای رضا غفاری و مدير داخلی آقای ستار لقائی و خزانه دار آقای عسکر آهنين جگر نداشته ام.
من، اگرچه ربايندگان اصلی را نمی شناسم و از اعتقادات و مواضع سياسی آنها بی خبرم، ولی همزمانی ربوده شدن " قلم انجمن قلم" و ناپديد شدن آقايان رضا غفاری ، ستار لقائی و عسکر آهنين جگر " بخوان اعضای هيئت سه نفره ی دولت نظامی قلم، در تبعيد! " ، اين شبهه را ايجاد می کند که آنها هم بايد به دست همان ربايندگان نابکار قلم، ربوده شده باشند. البته، اين شبهه بدون ما به ازای خارجی نيست. چون، در يکی از همان روزها ، خزانه دار دولت نظامی قلم، آقای عسگر آهنين جگر به من از جائی بين آلمان و انگليس تلفن زدند و در حالی که صدايشان از ته چاه بسيار عميقی می آمد، تند و تند چيزهائی به زبان عجيب و غريبی گفتند که من سر در نياوردم، تا اينکه به فارسی فرمودند
" سيروس جان، اينها بيچاره ام کرده اند و...." بعدش، تلفن قطع شد. هنوز هم که هست نفهميده ام که منظورش از اينهائی که می گفت، ربايندگان بودند، يا رئيس و مدير داخلی انجمن قلم ايران در تبعيد؟! فورا، تلفن زدم به دبير بين المللی خانم نجمه ی موسوی در پاريس و ماجرا را به ايشان گفتم. ايشان گفتند که ازخزانه دار که هيچ، حتی از پرزيدنت و وزير داخله هم، چند ماه است که بی خبرند. به شوخی گفتم که آخر مثلا شما وزير امور خارجه ی دولت قلم در تبعيد هستيد، چطور نمی دانيد که پرزيدنت و وزير داخله اش کجا هستند؟! ايشان زدند زير خنده و گفتند که چه دولتی و چه کشکی. تازه، پاسخ اين سؤال به عهده ی جنابعالی است که مثلا وايس پرزيدنت دولت قلم در تبعيد هستيد. خلاصه چند ساعتی به حال و احوالات دولت کشکی در تبعيد خودمان و منصب هائی که به همديگر داده بوديم، خنديديم و بعدش به ناگهان از خنده های کشکی خودمان عصبانی شديم و بر اثر آن عصبانيت بود که ايشان فورا استعفا دادند و من با خودم گفتم که بهتر است اول، با اساسنامه ی دولت قلم در تبعيد تفالی بکنم و کردم و اتفاقا اين شعر مدرن آمد که:
بر طبق ماده ی 38 اساسنامه ی دولت قلم،
هيچ يک از اعضای هيئت دولت قلم،
نمی تواند،
بدون تصويب هيئت دولت قلم،
استعفا بدهد از دولت قلم.
عجب! حالا اگر عضو مستعفی پاييش را توی يک کفش می کرد و می گفت مرغ يک پا دارد، آنوقت چه؟! هيچی. مگر می شود جلوی يک انسانی را که به هر دليل نمی خواهد، عضو هيئت دولت باشد، گرفت و گفت که تو بايد بمانی؟! نه. بنابراين، آوردن چنان ماده ای در اساسنامه، يعنی کشک. مگر آنکه آن دولت، يک دولت نظامی باشد! ولی آيا انجمن قلم ايران در تبعيد، ماهيتش، همان ماهيت يک دولت نظامی شده است؟! ناگهان چشمم افتاد به آرم انجمن که نوک آن شبيه قلم خود نويس است و دسته ی آن، شبيه دشنه و يا سرنيزه؟! يعنی وسيله ای که هم می شود با آن نوشت و هم می شود با آن آدم کشت. "خوب نگاهش کنيد! راستکی است! دشنه است! سر نيزه است!".
من، طراح و تصويب کنندگان اين آرم را نمی شناسم و نمی دانم که چه توجيهی برای چنين دشنه و سرنيزه ای دارند و يا داشته اند، ولی از سال 1996 ميلادی تا اکنون که آپريل 2002 ميلادی است، حتما اعضائی از انجمن بوده اند که چنين آرمی را زير سؤال برده باشند و از طرف دولت قلم نظامی، جواب شنيده باشند که جای طرح چنان مباحثی، در مجمع عمومی آينده است و فعلا کارهای مهمتری داريم که به آن بپردازيم. و آن کارهای مهمترشان درست کردن گلوله های انگ و منگ و پاپوش و دروغ و تهمت و افتراء و شليک کردن از تاريکی به سوی آن عضو نگون بخت بوده است که چرا چنان سؤالاتی را مطرح کرده است. بنا براين، چنان عضوی، نرسيده به مجمع عمومی آينده، يا استعفاء داده است و يا چنان آن فضای نظامی را پرت و نا آشنا به عالم نوشته و شعر دانسته است که ترجيح داده است به جای استعفا دادن و درگير شدن با عوارض ناشی از آن، برود و بنشيند و يک شعر واقعا شعر و يا يک قصه ی واقعا قصه و يا يک مطلب تحقيقی واقعا تحقيق شده بنويسد. و اگرهم، گول خورده است و برای طرح سؤالهايش در مجمع عمومی حضور پيدا کرده است، در آغاز همه ی اعضا، حتی مخالفينش دوره اش کرده اند و پس از ماچ و بوسه های آبدار و چاق و سلامتی، در خلوت حق را به او داده اند و در جمع، يواش يواش، دو دسته شده اند و تعدادی نقش مخالف را بازی کرده اند و تعدادی نقش موافق را و تعدادی هم مثلا وسط را گرفته اند که مثلا طرفين را آشتی دهند و سرانجام ، با خنده و شوخی، هلش داده اند به گوشه ای و نشانده اندش روی صندلی اتهامی که از پيش تهيه ديده بوده شده است. اتهامش چيست؟! با طرح سؤال در مورد عملکرد خودی ها، آب به آسياب غير خودی ها ريخته است؟!
می گوئيد اينطور نيست و آنطور نبوده است؟! برويد و نگاهی به ليست اعضای قلم کانون بيندازيد تا ببينيد که تا اکنون چه تعدادی از اعضاء ، از عضويت در قلم کانون استعفا داده اند و يا بدون استعفا گذاشته اند و رفته اند و به پشت سرشان هم نگاهی نينداخته اند واگر هم بنا به ملاحظات رفيقانه مانده اند، کاری به کار قلم کانون ندارند. اگرچه می دانم که به بهانه ملاحظات امنيتی، چنين ليستی در اختيار شما قرار نخواهد گرفت و اگر در اختيار شما قرار بگيرد، تلفن و آدرسی نخواهد داشت و اگر داشته باشد، جعلی است و يا مال چند سال گذشته است . چرا؟! چون اگر ليست واقعی داده شود، شما اعضای قلم کانون را می شناسيد و اگر بشناسيد، آنوقت با ماهيت ادبی و سياسی قلم کانون آشنا می شويد و اگر آشنا شديد، ماهيت قلم کانون روشن می شود . شفاف می شود. روشن و شفاف که بشود، شما می فهميد که در کجا هست. وقتی که بفهميد که در کجا هست، ممکن است بخواهيد بفهميد که از کجا آمده است و بعد هم، سؤالهای بنيادی ديگری از اين دست که به کجا می خواهد برود، چه امکاناتی دارد، امکانات مالی اش را از کجا می خواهد تامين کند؟! اگر می گويند که افراد و يا شرکت های خيری را پيدا کرده اند که می خواهند به قلم کانون کمک کنند، شما ممکن است بپرسيد که اين افراد و شرکت های خير، با چه هدفی می خواهند که خيرشان به قلم کانون برسد و.......... و آنوقت، انجمن، می شود انجمن ديگری غير از آنچه تا به حال بوده است. دارم حساسيت بيش اندازه نشان می دهم؟! دارم خيلی سخت می گيرم و قضيه را پيچيده می کنم؟! نه . جهان پيچيده است و کار ما ساده کردن آن نيست، بلکه بازکردن آن است. طرح سؤال کردن است و تلاش برای يافتن پاسخ. عمده ترين تفاوت يک نهاد و يک جامعه دموکراتيک با يک نهاد و جامعه ی غير دموکراتيک در همين است که شما، در يک نهاد و جامعه ی دموکراتيک حق سؤال داريد و در يک نهاد و جامعه ی غير دموکراتيک حق سؤال نداريد. زيبا است. نه؟ جامعه ی دموکراتيک! مواظب باشيد! با همين شعار دموکراسی بود که ديوار برلين فروخورده شد و خورشيد گرفته شد. و به خاطر همين خورشيد گرفتگی و تاريکی ناشی از آن است که بايد چشم ها و گوش های حساس و دقيقی داشته باشيم. دموکراسی زيبا، دموکراسی خوشمزه، دموکراسی خوردنی، دموکراسی متمدن، دموکراسی شاهراههای امن، برای صادرات دموکراسی. صدايشان در آمده است که مگر اين فقر لعنتی می گذارد؟! سيصد و پنجاه مليون گرسنه ی در شرف مرگ از گرسنگی. بی سواد، نفهم، وحشی و عاشق مرگ که معنای لذت بردن از زندگی را نمی فهمند و جهان را نا امن کرده اند و نمی گذارند که آب خوش از گلوی شرکت جولاشگا و شرکايش پائين رود. لشکرکشی برای متمدن کردن جهان. برای دموکرات کردن جوامع غير دموکراتيک. کدام دموکراسی؟! جهان پيچيده ای است. بايد حساس بود. بايد چشم ها و گوش های دقيقی داشت. در چنين اوضاع و احوالاتی، برای دادن پيام و اطلاعيه، بايد جهان پيرامونت را خوب بشناسی و نمی توانی چند تا از اعلاميه ها و پيام های عهد بوق را از کشوی مغازه ات بيرون بکشی و مخلوطشان کنی و بچسبانی به تنور بازارضد اسلامی بوش و بلر و شارون. واقعا، اين اسلام بود که هواپيماها را کوباند به آسمانخراش های دو قولوی نيويورک؟! اعلام جنگ بربرها بر عليه تمدن بود؟! اعلام جنگ ديکتاتورها بر عليه آزادی و دموکراسی بود؟! نه. آنچه خودش را بر آسمانخراشهای زر و تذويرکوباند و جان آنهمه انسان بی گناه را گرفت، اگرچه با صورت اسلامی بود، اما در سيرت ، عقده ی فشرده شده ی و تحقير شده ی فقر بود که در جائی از تاريخ، تيری شده بود و نشسته بود در چله ی کمانی تا هواپيمائی شود و بعدش بشود، آنچه نبايد می شد، اما شد!
در طول تاريخ، اگر صاحبان زر و زور و تذوير، مسلمانان و مسيحيان و يهوديان و پيروان ديگرپيامبران آسمانی و زمينی را به حال خودشان می گذاشتند، جهان آن روز و جهان امروز ما، جهان ديگری می شد. در طول تاريخ، آبشخور جنگ های مذهبی، پايگاه ها و خواستگاه های طبقاتی بوده اند و هنوز هم هستند. جنگ فلسطين و اسرائيل، جنگ مسلمان و مسيحی و يهودی نيست. هست؟!
در اين چندماه گذشته، حوادث دردناک زيادی در جهان اتفاق افتاده است. انجمن قلم کانون، کدام اعلاميه و پيام را صادر کرده است. مشکل است. نه؟! بوش و بلر و شارون، برای مسلمان ديدن دشمن خودشان، انگيزه و دلايل تاريخی دارند، شما چه انگيزه و دليل تاريخی برای جنگيدن خودتان داريد؟! در چند ماه گذشته، همه ی تلاشتان را صرف آن کرديد که پای خانم نجمه ی موسوی و من، به کنفرانس قلم جهانی نرسد. از چه می ترسيديد؟! در مورد خانم موسوی حتما خودشان از شما سؤال خواهند کرد. در مورد خودم می پرسم. نکند که ترسيده بوديد که بروم به کنفرانس و بگويم که در ايران، کسی را به دليل بهائی بودن و يهودی بودن و مسيحی بودن نمی کشند؟! ترسيديد که بيايم و بگويم که در ايران، واقعا، انقلاب شده است. انقلابی مردمی. انقلابی که مثل همه ی انقلاب های جهان، زمان می طلبد که از شور به شعور تبديل شود. معقول شود. مستقل شود. عادل شود. آزاد شود. قانونمند شود. شفا ف شود. خودش را پيداکند. خودش را ببيند و نقد کند. اصلاح کند. زيبا شود. هنر شود. شعر شود. موسقی شود، رقص شود و پيش قدم شود برای دادن حق به ديگران، نه آنکه حق ديگران را بخورد و ديگران مجبور شوند که برای باز پس گرفتن حقشان، دست به کارهای نا حقی بزنند!
گيرم که در مورد انقلاب ايران، چنان نظری می داشتم، ولی مگر برای بيان نظريات شخصی خودم به کنفرانس می رفتم؟! من عضو هيئت دبيران انجمن قلم بودم و با قطعنامه ای به کنفرانس می رفتم که بر طبق ماده ی 45 اساسنامه ی انجمن قلم، می گويد: ( ... و هيئت دبيران همچنين در مورد قطعنامه هائی که به کنفرانس قلم جهانی تسليم می شود، تصميم می گيرد). خوب شما هم که عضو هيئت دبيران انجمن قلم در تبعيد بوديد، می آمديد و می نشستيد و با هم گفتگو می کرديم و در مورد متن قطعنامه يا به توافق می رسيديم و يا نمی رسيديم. حد اقل، مواضع اعتقادی و سياسی مان، برای همديگر روشن می شد و موردی در دست داشتيم که در پايان سال به مجمع ببريم و آن را به بحث بگذاريم و روشن شود که انجمن قلم ايران در تبعيد، عبارت است از عده ای اهل قلم که حول محور عشق " عشق به استقلال و عدالت و آزادی برای همه ی انسان ها، زن و مرد، با هر نوع دين و مذهب و مکتب و مليت و نژاد" و نه يک سازمان و حزب و تشکيلات موئتلفه ی سياسی که در مقطعی، تاکتيکی، حول محور نفرت از کسی يا چيزی با هم اعتلاف کرده اند و در همان حال سعی بر آن دارند که مهره های خودشان را به هيئت دبيران بفرستند و خط و مشی آن را در جهت اهداف استراژيکی ای که دارند، پيش ببرند! مثل خود شما که برای اعمال نظريات شخصی و اعتقادی و سازمانی و خودتان، اول ناپديد شديد و بعد هم قلم و نام و آرم دبيرخانه را به اشغال خودتان در آورديد وبرای نوشتن قطعنامه، پا روی ماده ی 45 اساسنامه گذاشتيد و ناپديد شديد، تا خودتان را به کنفرانس برسانيد و در ظاهر برای مبازه با سانسور ولی در باطن، مواضع دولت نظامی قلمتان را برعليه اسلام به گوش جهانيان برسانيد. اگر اسلام، عين سانسور است، پس نويسندگان مسلمانی که در داخل ايران، دارند مبارزه با سانسور می کنند، نبايد مسلمان باشند! کدام ماده ی اساسنامه ی قلم کانون، شما را موظف به نفی دين و مذهب و مکتب خاصی کرده است؟! قطعنامه ای را که به کنفرانس برده بوديد، از طريق يک نويسنده ی بی دين خارجی! ، به دستم رسيد. هم خود او از خواندن آن، دچار تعجب شده بود و هم من، پس از آنکه خواندم، عرق شرم بر پيشانی ام نشست. می دانيد چرا؟! چون، وقتی آن نويسنده شروع کرد به تجزيه و تحليل اوضاع ايران، ديدم که هم ايران را از شما بهتر می شناسد و هم اسلام را و هم انقلاب را. شما در اين بيست سال، درون يک دايره ی قبيله ای دور خودتان چرخيده ايد. اساسنامه تان همان اساسنامه ی حزبی سياسی تشکيلاتی است. اکثر موادی که در آن آمده است، مواد اختفا و پنهان کاری است. مجموعه ی از مواد دفاعی است، در برابر دشمنان فرضی. خواسته ايد که راه های انشعاب را ببنديد. اگر مواد آمده در اساسنامه را تجزيه و تحليل منطقی کنيد، پر از فضا های خالی است که با سفسطه پر شده اند. شعار هائی هستند که هيچ ضمانت اجرائی ندارند. اگر موادی هم در آن يافت می شود که استخوان بندی نسبتا محکمی دارند، از اساسنامه های ديگری گرفته شده اند که شأن نزولشان، زمان و مکان ديگری بوده است و برای مردم ديگری و رسيدن به اهداف ديگری نوشته شده اند.
دقيق تر نگاه کنيم. ماده دوم اساسنامه می گويد: (انجمن قلم ايران در تبعيد، کانونی است که در آن، نويسندگان ايرانی يا فارسی زبان، می توانند پيوندها و آشنائی های خود را با نويسندگان ديگر کشورها در سطح بين المللی بيشتر کنند تا موجبات شناسائی متقابل آثارايشان در نزد همديگر فراهم شود).
سؤال من اين است که در اين سال هائی که ازعمراين دولت قلم نظامی می گذرد، چه قدم های مثبتی در راه شناساندن آثار نويسندگان ايرانی يا فارسی نويس به نويسندگان ديگر کشور ها برداشته است. منظورم از آثار نويسندگان دولت نظامی قلم نيست. و روشن است که اطلاعيه و پيام های جنگی را ، حتی اگر به صورت شعر و قصه و مقاله ظاهر شود، نمی شود به حساب آثار ادبی گذاشت.
ماده ی سوم اساسانامه می گويد: (واژه ی " تبعيد " در عنوان " انجمن قلم ايران در تبعيد" برابر با در بايست های عضويت در انجمن قلم جهانی به کار رفته است. لزومی ندارد که هموندان انجمن قلم ايران در تبعيد، تبعيدی باشند و يا در خارج از ايران زندگی کنند). عجب؟!
اگر واژه ی " تبعيد" ، از جمله " بايست " های عضويت در انجمن قلم جهانی است، شايد به اين دليل باشد که معيارهای عضويت در انجمن قلم جهانی، متفاوت است، با معيارهای عضويت در انجمن قلم ايران در تبعيد. می گوئيد اينطور نيست؟! اسامی اعضای انجمن قلم ايران در تبعيد را که پاسپورت خارجی هم دارند، بفرستيد به انجمن قلم جهانی و برای آنها تقاضای عضويت کنيد. تعدادی که پذيرفته خواهند شد، از تعداد انگشتان دست تجاوز نخواهد کرد. " تبعيض" است؟! نه. ضابطه است به جای رابطه! و رابطه، همان خطی است که دور خودتان کشيده ايد و درون آن، می چرخيد و خودتان را به در و ديوار می کوبيد و از تنگی جا، به خشم می آئيد و بنام انجمن قلم ايران در تبعيد، هی پيام و اعلاميه صادر می کنيد، بر عليه "خود" هاتان!
انجمن قلم ايران در تبعيد؟! کدام تبعيد؟! مگر ماده ی سوم اساسنامه، نمی گويد که " لزومی ندارد که هموندان انجمن قلم ايران در تبعيد، تبعيدی باشند و يا در خارج زندگی کنند!". بسيار خوب! من ، نويسنده ای ايرانی هستم و مخا لف سانسور و از آزادی بيان هم دفاع می کنم و در هر جائی از جهان که بتوانم، از جمله در وطنم ايران، می خواهم زندگی کنم و عضو انجمن قلم ايران در تبعيد هستم، ولی تبعيدی هم نيستم. آيا اعلاميه و پيام هائی که شما، به عنوان عضو تبعيدی می نويسيد، در تضاد است با آنچه من می خواهم بنويسم؟! اگر در تضاد نيست، پس واژه ی تبعيد چه معنائی دارد؟! و اگر در تضاد است، چگونه دو محتوای متضاد ، می توانند، در يک اعلاميه ی واحد و متحد، وحدت پيدا کنند؟! آنهم، وحدت حول محور نفرت که در طبيعتش، دفع کننده و تفرقه ساز است و جنگ افروز است؟! طبيعت من، طبيعت نفرت نيست. طبيعت من، طبعت عشق است. طبعت عشق، طبيعت وحدت است، اتحاد است. صلح است. به همين دليل هم، پيشنهاد می کنم که بيائيم و اسم انجمن را بگذاريم، " کانون نويسندگان ايرانی، در ناکجا" ؟! موافق هستيد؟! به اساسنامه وماده و پاده و پرزيدنت و وايس پرزيدنت و وزير خارجه و داخله و خزانه دار هم احتياج ندارد. تفرقه و دوز و کلک و جنگی هم در ميان نخواهد بود. سلسله مراتبمان هم، می شود، سلسله مراتب عشق و هر کسی که بيشتر می دهد و کمتر می گيرد، خود به خود، در مرتبت بالاتری قرارش می دهيم و او هم، حتما برای آنکه هوای مرتبت بالا، به پستی اش نکشاند، نمی پذيرد و فرود می آيد تا برای صافی کردن خودش، حرکت را از نو آغاز کند. آنوقت، در هر ناکجائی هستيم، با ديگر نويسندگان ايرانی ای که دز آن ناکجا زندگی می کنند، ماهی يکبار دور هم جمع می شويم و اگر مقدورمان بود، هر شش ماه و يا هر يکسال، يکبار، از همه ی نويسندگان ايرانی دعوت می کنيم که همه، در جائی از ناکجائی دور هم جمع شويم و گفت و گو کنيم، در باره ی جهان، در باره ی ايران و در باره ی خودمان. بعد هم، نتيجه را در اختيار وسايل ارتباط جمعی ايرانی قراردهيم. ديگر عرضی ندارم.
از آنجائی که پس از چند ماه بی خبری از وجود انجمن قلم ايران در تبعيد، به ناگهان از برگذاری مجمع عمومی آن با خبر شدم، به دليل تعهد کاری که در هلند دارم، علرغم تلاش برای حضور در مجمع عمومی، متاسفانه قادر به شرکت در آن نيستم و ضمن سپاسگزاری از اعضائی که در اين چند روز به من تلفن زده اند و ضرورت شرکت کردن من را در مجمع گوشزد کرده اند، توفيق مجمع را در راه تلاش برای رسيدن به انجمنی که دلخواهش است ، آرزو می کنم. اين نامه ی سر گشاده و آن بيست و چند صفحه نامه ای که در چند ماه پيش، برای اعضاء و دبيرخانه ی انجمن قلم ايران در تبعيد، فرستاده ام، عصاره ی مطالبی است که قرار بود، در صورت شرکت کردن در مجمع عمومی، مطرح کنم. ضمنا، فرازهائی از نامه های تعدادی از اعضای انجمن که در پاسخ به نامه ی بيست و چند صفحه من نوشته بودند و از طريق پست و يا از طريق فکس به دست من رسيده است، در ذيل همين نامه ی سر گشاده می آورم. اصل نامه ها را خود اعضاء دارند و اگر لازم دانستند، به مجمع عمومی ارائه خواهند داد. اعضای ديگری هم هستند که در تأييد محتوای آن نامه ی بيست و چند صفحه ای، از طريق تلفن، من را مورد محبت قرار داده اند که به دليل ترس از خطای حافظه ام، از آوردن نام و سخن آنها در اين نامه ی سرگشاده معذورم. تاريخ نامه ای که من برای دبيرخانه انجمن و برای تعدادی از اعضاء فرستاده ام، دهم اکتبر دوهزار و يک است. فرازهائی از نامه هائی را که در جواب آن نامه دريافت کرده ام، به ترتيب تاريخ قيد شده در نامه ها، ادر اينجا می آورم:
1 – 22 اکتبر 2001 - محمد ربوبی. آلمان: ( .... شايسته و بايسته است که دوستان ارجمند، آقايان رضا غفاری، ستار لقائی، عسکر آهنين، با عذر خواهی از آنچه رخ داده است، فضای مناسب کار جمعی و زمينه ی اتخاذ تصميم مشترک را فراهم آورند).
2 - 22 اکتبر 2001 – محمد عارف. آلمان : ( ..... نامه هائی را که شما و خانم موسوی خطاب به ديگر دبيران انجمن قلم ايران در تبعيد، نوشته بوديد، خواندم و.......... يک عده بادمجان دور قاب چين بی عرضه هم که شاهد همه ی اين حق کشی ها هستند، مثل بز اخوش می نشينند در جلسه و در جيبشان چرتکه می اندازند که طرف اين را بگيرند يا طرف آن را ؟! ).
3 - 4 نوامبر 2001 نسيم خاکسار. هلند: ( ....... در ضمن، به عنوان يک عضو قديمی کانون و انجمن قلم ايران در تبعيد، فکر هم نمی کنم که تصميم گيری هيئت دبيران با حضور سه عضو، يعنی ستار لقائی، رضا غفاری، و عسکر آهنين، وقتی پنج عضو در مجمع عمومی انتخاب شده اند، معنا داشته باشد. به خصوص که دو عضو ديگر، يعنی خانم نجمه ی موسوی و سيروس سيف ، حی و حاضر، فريادشان بلند است که جلسه ی مشترک بگذاريد و شاکی هستند که چرا در جريان امور کار ها نيستند).
4 – 5 نوامبر 2001 حسن زرهی. کانادا : ( ........ و اصل برخورد کتبی بر سر مسائل را که " در نامه ات به اآن اشاره کرده ای" می پسندم و گمان می کنم اگر ما به جای تعارف و تعريف و کوشش برای حل و فصل کدخدامنشانه ی مشکلات و مسائل، با هم کتبا گفت و گو کنيم و به طرح مسائل بپردازيم، بی شک ، هم برای خود ما و هم برای آيندگان ميراث مفيدی بجا نهاده ايم).
5 – 5 نوامبر 2001 داريوش کارگر. سوئد: ( ...... به عنوان يکی از اعضای انجمن قلم، اين حق من است که بدانم چرا شما عزيزان " رضا غفاری، ستار لقائی و عسکر آهنين" ، به نامه های اين دو عضو همقطارمان" خانم نجمه ی موسوی و آقای سيروس سيف" پاسخ نمی دهيد؟ ............ به مثابه کوچکترين عضو انجمن قلم ايران در تبعيد، جز اظهار تاسف، در مورد وضعيت پيش آمده ، آنهم با اوضاع و احوال روزگاری که ما داريم، چه دارم و چه می توانم بگويم؟! ).
6 - 7 نوامبر 2001 مسعود نقره کار. آمريکا : ( ....... امروز، هيچ تفاوتی بين رفتار مسئولين کانون نويسندگان ايران در تبعيد با دوست ارجمندمان آقای رضا غفاری نيست، و همينطور در تشکل های ديگر، در سازمان و جريان های سياسی که وضع از اين هم تاسف بارتر است. آری با وفا، " خانه از پای بست ويران است و ......" ).
7 - 7 نوامبر 2001 عفت داداش پور. اطريش : ( .......... در موردعدم پرداخت حق عضويت ، من دليل اصلی آن را در نارضايتی اعضاء از کارکردها و يا بر عکس، از وظايفی که بدان عمل نمی شود، می دانم. در دو سه سال اول برپائی انجمن قلم ايران در تبعيد، 90 در صد اعضاء با کمال ميل حق عضويت خود را پرداخت می کردند، اما هر سال اين رقم کاهش يافت تا بدانجا که اکنون به کمتر از ده درصد می رسد! ).
8 - 9 نوامبر 2001 عباس شکری. نوروژ : ( .... خانه از بيخ و بن ويران است. چرا؟ برای اينکه هرگاه انتخابات انجمن قلم ايران در تبعيد يا نهاد های نمونه آن انجام می شود، ياد اين ضرب المثل ايرانی می افتم که می گويند " آفتاب و لگن هفت دست، شام و نهار هيچی!).
9 - 9 نوامبر 2001 ميرزا آقا عسکری. آلمان (..... شرط نخست کار دموکراتيک " آنهم در ميان اهل قلم، علنيت و شفافيت است. من از علنی کردن مشکلات هيئت دبيران جديد انجمن قلم، توسط شما " در ميان اعضاء " حمايت می کنم ).
10 - 15 نوامبر 2001 دکتر گلمرادی. آلمان : (......... طبق موازين اساسنامه ای انجمن قلم، آقای سيروس سيف و همچنين خانم نجمه ی موسوی عضو ديگر هيئت دبيران، در کليه ی تصميم گيری ها، نه اينکه بايد مطلع باشند، بلکه نظر خواهی از آنان به عنوان دو عضو از اعضای پنج نفره ی هيئت دبيران، از ابتدائی ترين حقوق آنها است).
11- 21 نوامبر 2001 عليرضا نوری زاده. انگليس : ( ..... من، دربست آنچه را که شما عنوان کرده ايد، تاييد می کنم. در واقع، با کمال تاسف " همانگونه که پيشبينی می کردم" ، قلم و " به مقداری کانون" ، طی ماههای اخير، به سرعت در چنبره ی باند بازی تنی چند از دوستان گرفتار آمده و به جای آنکه صدای ارسال اهل قلم ايران در گستره ی انديشه و فرهنگ جهان باشد، وارد بازی های عجيب و غريب و بعضا خطرناک شده است).
12 - 7 دسامبر 2001 رضا اغنمی. انگليس: ( ...... نامه ی شما و خانم نجمه ی موسوی، حاوی نکات بسيار اصولی است که بايد به دقت بررسی و شکافته شود. شکا يت کاملا درست شما از خودرأيی برخی موارد ی که در دستور کار پاريس نبوده و تصويب شده اعلام شده است. تا جائی که صحبت از "...... بر اساس صورت جلسه ی مجعولی...." به ميان آمده است. صفحات 14 ، 15 ، 16 ، 18 ، 19 ، 20 قابل درک است و بوی ناخوشايند انحصارگری و پدر سالاری به مشام می رسد. من با شما، هم انديشه ام و احساس درست شما و خانم موسوی را تأييد می کنم).
با احترام .
سيروس"قاسم" سيف
بيست و چهارم آپريل دوهزار و دو
هلند. لاهه